part27
#part27
داریا قرار بود باز گلایه رز بفروشه پس رفت و همونجایه همیشگی نشست ولی امروز هیچکس طرفش نمیومد دلش میخواست دوباره گل بفروشه همون موقع دو تا مرد اومدن اونجا
....این گلا چنده خانوم؟
داریا:قیمتی نداره قیمتش آزاده هرچقدر میخواید بدید
یه لحظه نفهمید چیشد اون دوتا مرد گلارو برداشت و داشتن میرفتن داریا بلند شد و جیغ زد
داریا:گلامو دزدیدن(داد)
داریا دویید دنبال اونا اون دونفر خیلی دور بودن
داریا:وایستید عوضیا
یه دفع چیزی به پاش گیر کرد و خورد زمین آستینش پاره و زخمی شد داریا بلند شد و نشست اشکا رو گونش رو پاک کرد بلند شد وایستاد با ناراحتی از بین مردم با لباس پاره رد میشد و همه تحقیر آمیز نگاه میکردن یا بخاطر برخوردشون به لباسشون هولش میدادن که یهو محکم خورد به بدن یکی و با دسته نفری دیگه پرت شد رو زمین موهاش ریخت رو صورتش آخی از دهنش در اومد همون موقع صدا بم مردی تو گوشش پیچید
؟...حالتون خوبه خانوم؟
داریا بلند شد موهاش رو کنار زد که طولی نکشید با چهره ای که فکرشو نمیکرد مواجه شد تعجب کرد اون مرد روبه رویش هم دست کمی نداشت همون موقع شروع کرد به فرار کردن با پاها برهنه و زخمی صدا داد اون مرد پشت سرش میومد
کوک؛وایسا خواهش میکنم
داریا:چرا اومدی دنبالم از اینجا برو
کوک:وایسا داریا
انقدر دوییده بود رسیده بود به بن بست برگشت و با دیدن کوک عقب رفت و چسبید به دیوار کوک سرتا پا به داریا نگاه کرد
کوک:چی گذشته بهت
داریا:اومدی برمگردونی پیش اونا؟میخوای تحویلم بدی؟
کوک:نه هرگز هرگز نمیخوام برتگردونم
داریا:دروغ میگی باور نمیکنم از اینجا برو
کوک:کجا برم من تازه پیدات کردم
داریا:چیشده به سرت زده پیدام کنی تو بودی که میخواستی من برم
کوک:پشیمونم
داریا:پشیمونی(خنده و بغض)از اینجا برو
داریا خواست رد شه بره که کوک از پشت محکم بغلش کرد
کوک:نرو اگه بری....نمیتونم دوباره پیدات کنم....گمت میکنم تازه فهمیدم تو چقدر واسم با ارزشی
بارون گرفته بود و....
داریا قرار بود باز گلایه رز بفروشه پس رفت و همونجایه همیشگی نشست ولی امروز هیچکس طرفش نمیومد دلش میخواست دوباره گل بفروشه همون موقع دو تا مرد اومدن اونجا
....این گلا چنده خانوم؟
داریا:قیمتی نداره قیمتش آزاده هرچقدر میخواید بدید
یه لحظه نفهمید چیشد اون دوتا مرد گلارو برداشت و داشتن میرفتن داریا بلند شد و جیغ زد
داریا:گلامو دزدیدن(داد)
داریا دویید دنبال اونا اون دونفر خیلی دور بودن
داریا:وایستید عوضیا
یه دفع چیزی به پاش گیر کرد و خورد زمین آستینش پاره و زخمی شد داریا بلند شد و نشست اشکا رو گونش رو پاک کرد بلند شد وایستاد با ناراحتی از بین مردم با لباس پاره رد میشد و همه تحقیر آمیز نگاه میکردن یا بخاطر برخوردشون به لباسشون هولش میدادن که یهو محکم خورد به بدن یکی و با دسته نفری دیگه پرت شد رو زمین موهاش ریخت رو صورتش آخی از دهنش در اومد همون موقع صدا بم مردی تو گوشش پیچید
؟...حالتون خوبه خانوم؟
داریا بلند شد موهاش رو کنار زد که طولی نکشید با چهره ای که فکرشو نمیکرد مواجه شد تعجب کرد اون مرد روبه رویش هم دست کمی نداشت همون موقع شروع کرد به فرار کردن با پاها برهنه و زخمی صدا داد اون مرد پشت سرش میومد
کوک؛وایسا خواهش میکنم
داریا:چرا اومدی دنبالم از اینجا برو
کوک:وایسا داریا
انقدر دوییده بود رسیده بود به بن بست برگشت و با دیدن کوک عقب رفت و چسبید به دیوار کوک سرتا پا به داریا نگاه کرد
کوک:چی گذشته بهت
داریا:اومدی برمگردونی پیش اونا؟میخوای تحویلم بدی؟
کوک:نه هرگز هرگز نمیخوام برتگردونم
داریا:دروغ میگی باور نمیکنم از اینجا برو
کوک:کجا برم من تازه پیدات کردم
داریا:چیشده به سرت زده پیدام کنی تو بودی که میخواستی من برم
کوک:پشیمونم
داریا:پشیمونی(خنده و بغض)از اینجا برو
داریا خواست رد شه بره که کوک از پشت محکم بغلش کرد
کوک:نرو اگه بری....نمیتونم دوباره پیدات کنم....گمت میکنم تازه فهمیدم تو چقدر واسم با ارزشی
بارون گرفته بود و....
۱۰.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.