فیک ٢٣
در جنگلهای انبوه و پر رمز و راز، کوک و لایلا برای یافتن خوراک به کنار رودخانهای سرسبز رفته بودند. لایلا با دستان پر از ماهیهای تازه به سوی کوک برگشت. نور خورشید براق به سطح آب میتابید و انعکاسی از زلالی آسمان بر روی آب نقش میبست. همینطور که مشغول تماشای اطراف بودند، ناگهان صدای غرش یک خرس عظیمالجثه در فضا پیچید. کوک با وحشت به اطراف نگاه کرد و در نهایت دید که خرس با سرعت به سوی آنها میدود. لایلا نفس در سینه حبس کرد؛ اما برخلاف انتظار، خرس به لایلا آسیبی نرساند، بلکه با کنجکاوی به او نزدیک شد.
لایلا با آرامش، یکی از ماهیها را به خرس داد و آن را در دهانش گذاشت. خرس با دندانهای تیز و بزرگش ماهی را بلعید و سپس با غرولندی از روی رضایت به سوی جنگل بازگشت. لایلا آهی از سر راحتی کشید و به کوک لبخندی زد.
سپس، لایلا تصمیم گرفت برای خود و کوک آتش روشن کند، اما خیلی زود مشخص شد که مهارت کافی در این کار ندارد. کوک که اوضاع را دید، به آرامی به سمت او رفت و با لبخندی نرم پرسید: “کمک میخوای؟”
لایلا با قدردانی پاسخ داد: “مرسی.”
کوک با مهارت شروع به جمعآوری چوبهای خشک و آماده کردن آتش کرد. لایلا حرکات دقیق او را با دقت زیر نظر گرفت، میخواست یاد بگیرد که چگونه باید آتش درست کند و ماهی کباب کند. در تمام این مدت، نگاههای کوک گهگاه بر روی لایلا ثابت میماند، اما هرگاه که لایلا سرش را بلند میکرد، کوک سریع نگاهش را به سوی دیگری میچرخاند و با جدیت به کارش ادامه میداد.
کمی بعد، عطر دلپذیر ماهی کبابی در فضا پیچید و هر دوی آنها با اشتها شروع به خوردن کردند. طعم ماهی تازه کنار آتش در میان آن جنگل زیبا، لذتی خاص داشت.
بعد از اینکه غذایشان تمام شد، لایلا با لحنی پر از قدردانی از کوک تشکر کرد و به طرف ساحل حرکت کرد. باد خنک، موهایش را نوازش میکرد. او به افق درخشان دریا خیره شد و در فکر فرو رفت: «اگر به دل دریا بروم، کسی متوجه شدنم در آب نخواهد شد؟»
همینطور که در کنار ساحل قدم میزد، زمان از دستش رفت. افکارش به عمق دریا گره خورده بود و حس میکرد صدای امواج او را به سوی یک ماجراجویی جدید میخواند. در همان حال، کوک از دور با لبخندی محو نظارهگر او بود.
لایلا با آرامش، یکی از ماهیها را به خرس داد و آن را در دهانش گذاشت. خرس با دندانهای تیز و بزرگش ماهی را بلعید و سپس با غرولندی از روی رضایت به سوی جنگل بازگشت. لایلا آهی از سر راحتی کشید و به کوک لبخندی زد.
سپس، لایلا تصمیم گرفت برای خود و کوک آتش روشن کند، اما خیلی زود مشخص شد که مهارت کافی در این کار ندارد. کوک که اوضاع را دید، به آرامی به سمت او رفت و با لبخندی نرم پرسید: “کمک میخوای؟”
لایلا با قدردانی پاسخ داد: “مرسی.”
کوک با مهارت شروع به جمعآوری چوبهای خشک و آماده کردن آتش کرد. لایلا حرکات دقیق او را با دقت زیر نظر گرفت، میخواست یاد بگیرد که چگونه باید آتش درست کند و ماهی کباب کند. در تمام این مدت، نگاههای کوک گهگاه بر روی لایلا ثابت میماند، اما هرگاه که لایلا سرش را بلند میکرد، کوک سریع نگاهش را به سوی دیگری میچرخاند و با جدیت به کارش ادامه میداد.
کمی بعد، عطر دلپذیر ماهی کبابی در فضا پیچید و هر دوی آنها با اشتها شروع به خوردن کردند. طعم ماهی تازه کنار آتش در میان آن جنگل زیبا، لذتی خاص داشت.
بعد از اینکه غذایشان تمام شد، لایلا با لحنی پر از قدردانی از کوک تشکر کرد و به طرف ساحل حرکت کرد. باد خنک، موهایش را نوازش میکرد. او به افق درخشان دریا خیره شد و در فکر فرو رفت: «اگر به دل دریا بروم، کسی متوجه شدنم در آب نخواهد شد؟»
همینطور که در کنار ساحل قدم میزد، زمان از دستش رفت. افکارش به عمق دریا گره خورده بود و حس میکرد صدای امواج او را به سوی یک ماجراجویی جدید میخواند. در همان حال، کوک از دور با لبخندی محو نظارهگر او بود.
۱.۲k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.