فیک ٢۵
در حالی که هر دو در کنار دریاچه به آرامی در فکر فرو رفته بودند، خورشید همچنان بر جنگل و دریاچه میدرخشید، و در دوردست، دریای سیاه همچنان اسرار خود را در سکوت عمیقش حفظ کرده بود.
لایلا و کوک به آرامی از دریاچه فاصله گرفتند و به سمت جنگل حرکت کردند. درختان بلند، سایههایی بزرگ بر زمین انداخته بودند و صدای پرندگان در فضا پیچیده بود. ترسی که در دل لایلا نشسته بود، با هر قدمی که برمیداشت، بیشتر میشد. او به طرز غریزی حس میکرد که چیزی در تاریکی جنگل در کمین است.
کوک که هنوز نفسش تازه نشده بود، ناگهان ایستاد و گفت: “لایلا، فکر میکنی اون موجود چه بود؟ ممکنه کسی ما رو دنبال کنه؟”
لایلا به ارامی گفت: “نمیدانم. اما باید مراقب باشیم. تاجی که من داشتم، مهم است. اگر به دست کسی بیفتد، ممکن است عواقب وخیمی داشته باشد.”
دردسر در حال نزدیک شدن به آنها بود. در همین حین، صدای خشخش برگها آنها را به خود آورد. لایلا و کوک به عقب نگاهی کردند و متوجه شدند یک سایه بزرگ در زیر درختان حرکت میکند. قلب لایلا به شدت میتپید. کوک چشمانش را ریز کرد و گفت: “باید پنهان بشیم.”
آنها به سرعت در گوشهای از درختان پنهان شدند و با دقت حتی نفسشان را هم کنترل کردند. سایه به سمت آنها نزدیکتر شد و حالا میتوانستند جزئیات بیشتری از آن را ببینند. موجودی بزرگ و با دندانهای تیز، با چشمانی درخشان و وحشتناک به نظر میرسید. لایلا به آرامی نفسش را حبس کرد. احساس کرد که در این لحظه حیاتشان در خطر است.
ناگهان، موجود به سمت دریاچه حرکت کرد و با حرکاتی سریع، آب را جستجو کرد. لایلا نتوانست خود را کنترل کند و به آرامی پرسید: “فکر میکنی اون به دنبال تاجه؟”
کوک به او نگاه کرد و نگران گفت: “باید چکار کنیم؟ اگر به آن نزدیک بشیم ممکنه جونمون به خطر بیفته.”
لایلا به فکر فرو رفت. راه حلی باید وجود میداشت. آنها نمیتوانستند تا ابد در این وضعیت بمانند. برای اینکه از آن موجود دور شوند، تصمیم گرفتند از مسیر جنگل به سمت روستای نزدیک بروند. لایلا در دل به آموختههای قدیمیاش فکر کرد. بجز ترس و نا امیدی، چیزی در دلش حس میکرد که ممکن است کمکشان کند.
“ما باید به
لایلا و کوک به آرامی از دریاچه فاصله گرفتند و به سمت جنگل حرکت کردند. درختان بلند، سایههایی بزرگ بر زمین انداخته بودند و صدای پرندگان در فضا پیچیده بود. ترسی که در دل لایلا نشسته بود، با هر قدمی که برمیداشت، بیشتر میشد. او به طرز غریزی حس میکرد که چیزی در تاریکی جنگل در کمین است.
کوک که هنوز نفسش تازه نشده بود، ناگهان ایستاد و گفت: “لایلا، فکر میکنی اون موجود چه بود؟ ممکنه کسی ما رو دنبال کنه؟”
لایلا به ارامی گفت: “نمیدانم. اما باید مراقب باشیم. تاجی که من داشتم، مهم است. اگر به دست کسی بیفتد، ممکن است عواقب وخیمی داشته باشد.”
دردسر در حال نزدیک شدن به آنها بود. در همین حین، صدای خشخش برگها آنها را به خود آورد. لایلا و کوک به عقب نگاهی کردند و متوجه شدند یک سایه بزرگ در زیر درختان حرکت میکند. قلب لایلا به شدت میتپید. کوک چشمانش را ریز کرد و گفت: “باید پنهان بشیم.”
آنها به سرعت در گوشهای از درختان پنهان شدند و با دقت حتی نفسشان را هم کنترل کردند. سایه به سمت آنها نزدیکتر شد و حالا میتوانستند جزئیات بیشتری از آن را ببینند. موجودی بزرگ و با دندانهای تیز، با چشمانی درخشان و وحشتناک به نظر میرسید. لایلا به آرامی نفسش را حبس کرد. احساس کرد که در این لحظه حیاتشان در خطر است.
ناگهان، موجود به سمت دریاچه حرکت کرد و با حرکاتی سریع، آب را جستجو کرد. لایلا نتوانست خود را کنترل کند و به آرامی پرسید: “فکر میکنی اون به دنبال تاجه؟”
کوک به او نگاه کرد و نگران گفت: “باید چکار کنیم؟ اگر به آن نزدیک بشیم ممکنه جونمون به خطر بیفته.”
لایلا به فکر فرو رفت. راه حلی باید وجود میداشت. آنها نمیتوانستند تا ابد در این وضعیت بمانند. برای اینکه از آن موجود دور شوند، تصمیم گرفتند از مسیر جنگل به سمت روستای نزدیک بروند. لایلا در دل به آموختههای قدیمیاش فکر کرد. بجز ترس و نا امیدی، چیزی در دلش حس میکرد که ممکن است کمکشان کند.
“ما باید به
۷۵۰
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.