برده part
﴿ برده ﴾۲۶ part
برای لحظه ای به سول کرم درونش فعال شد،
و با شانه به جونگ کوک زد و او را به داخل آب انداخت مرد جوان شوکه به او نگاهی کرد درحالی که مانند موش آب کشیده سر تا پایش خیس شده بود جونگ کوک شوکه لب زد :, الان چرا اینکارو کردی
دختر با لبخندی که به زور سعی در کنترلش داشت گفت : شیطونه گفت. مرد جوان ابرویی بالا داد و گفت: پس ،اینجور، فقط وايستا، قول میدم زیاد خیس نشی.
تا دختر این حرف شنید پا به فرار گذاشت
جونگ کوک درحالیکه به دنبال یه سول میدوید نجوا کرد : وایستا فرار نکن مرد جوان مانند ببری که دنبال شکار بود به دنبالش افتاد
یه سول درحین دویدن گفت : اشتباه کردم فقط منو خيس نكن.
جونگ کوک خنده ای کرد و لب زد : نه نمیشه حالا شیطونه به منم گفت خیست کنم
یه سول تند لب زد : لطفا بيخيال شو لباسم تازه خریده شده.
مرد جوان به او رسید و مانند ببری چنگ هایش باز کرد و اونو در بغلش اسیر .کرد با چرخاندن دختر سمت خودش موهای باز بلندش توی صورتش ریختند. در آن لحظه ناخودآگاه چشمانش به چشمان زیبا و آهویی او قفل شده بود و مانند این بود دنیایی دیگر را درون آن وجود دارد
که هرکسی نمیتواند از پشت آن چشمان آن را ببیند.
آرام دستههای مو را از روی صورت او کنار زد و ناخودآگاه لبخندی بر روی لبش نشست.
بعد چند ثانیه به خودش آمد و دستان دختر را رها کرد احساس عجیبی هر دو داشتن و کمی فاصله گرفت دختر قدمی به سمت او برداشت، بين آن دو فقط چند میلی متر بود
به طوری که می توانست نفس های گرم او را بر روی صورتش حس کند دختر آرام دستش را به سمت او دراز کرد،
و صورتش را لمس کرد و نوازش وار انگشتش را بر روی صورت او کشید و صورتش را کمی دیگر به منظور بوسیدن او به جلو برد ولی مرد جوان فاصله بیشتری گرفت و به جای آن فاصله دست دختر را گرفت
و بوسه ای بر کف دست او کاشت. مرد جوان که از آن میترسید به او وابسته شود و این قلب بی احساسش نسبت به او احساسی پیدا کند از این روی از آن بوسه جلوگیری کرده بود،
پس به جایش دستش رو گرفت و همراه خودش به سوی شن های روی ساحل کشید و با لبخند زیبایی روبه یه سول کرد : میتونی با شن چیزی درست کنی
برای لحظه ای به سول کرم درونش فعال شد،
و با شانه به جونگ کوک زد و او را به داخل آب انداخت مرد جوان شوکه به او نگاهی کرد درحالی که مانند موش آب کشیده سر تا پایش خیس شده بود جونگ کوک شوکه لب زد :, الان چرا اینکارو کردی
دختر با لبخندی که به زور سعی در کنترلش داشت گفت : شیطونه گفت. مرد جوان ابرویی بالا داد و گفت: پس ،اینجور، فقط وايستا، قول میدم زیاد خیس نشی.
تا دختر این حرف شنید پا به فرار گذاشت
جونگ کوک درحالیکه به دنبال یه سول میدوید نجوا کرد : وایستا فرار نکن مرد جوان مانند ببری که دنبال شکار بود به دنبالش افتاد
یه سول درحین دویدن گفت : اشتباه کردم فقط منو خيس نكن.
جونگ کوک خنده ای کرد و لب زد : نه نمیشه حالا شیطونه به منم گفت خیست کنم
یه سول تند لب زد : لطفا بيخيال شو لباسم تازه خریده شده.
مرد جوان به او رسید و مانند ببری چنگ هایش باز کرد و اونو در بغلش اسیر .کرد با چرخاندن دختر سمت خودش موهای باز بلندش توی صورتش ریختند. در آن لحظه ناخودآگاه چشمانش به چشمان زیبا و آهویی او قفل شده بود و مانند این بود دنیایی دیگر را درون آن وجود دارد
که هرکسی نمیتواند از پشت آن چشمان آن را ببیند.
آرام دستههای مو را از روی صورت او کنار زد و ناخودآگاه لبخندی بر روی لبش نشست.
بعد چند ثانیه به خودش آمد و دستان دختر را رها کرد احساس عجیبی هر دو داشتن و کمی فاصله گرفت دختر قدمی به سمت او برداشت، بين آن دو فقط چند میلی متر بود
به طوری که می توانست نفس های گرم او را بر روی صورتش حس کند دختر آرام دستش را به سمت او دراز کرد،
و صورتش را لمس کرد و نوازش وار انگشتش را بر روی صورت او کشید و صورتش را کمی دیگر به منظور بوسیدن او به جلو برد ولی مرد جوان فاصله بیشتری گرفت و به جای آن فاصله دست دختر را گرفت
و بوسه ای بر کف دست او کاشت. مرد جوان که از آن میترسید به او وابسته شود و این قلب بی احساسش نسبت به او احساسی پیدا کند از این روی از آن بوسه جلوگیری کرده بود،
پس به جایش دستش رو گرفت و همراه خودش به سوی شن های روی ساحل کشید و با لبخند زیبایی روبه یه سول کرد : میتونی با شن چیزی درست کنی
- ۱.۷k
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط