part: ¹⁶
part: ¹⁶
اکس دیوونه من
رسیدیم پاساژ.. خواستم برم که سوجون اومد جلوم وایساد..
سوجون: باید همراهتون باشیم خانم
پشت سرمو نگا کردم.. تو روحت جونگکوک
ا.ت: میخوام برم به اون مغازه لوازم ارایشی فروشی..
رفتم اونجا سوجون اومد پشت سرم.... هانا بهم پیام داد
هانا: بیا لباس فروشی...
ا.ت: اوک
یه پک کامل لوازم ارایشی خریدم... سوجون گرف دستش..
ا.ت: میخوام برم لباس بخرم
سوجون: بفرمایید خانم..
رفتم به لباس فروشی اخر پاساژ که راه خروج داشت... سریع رفتم اونجا هانا خودشو به شکل یه فروشنده در اورده بود..... واووو
یه لنز سبز با یه کلاه گیس سفید...عادی رفتم پیشش...
ا.ت: ببخشید خانم من این لباسه رو میخواستم.. میشه برم پرو کنم؟
هانا: بله حتما.. شما بفرمایید تو اتاق پرو تا براتون بیارمش..
رفتم تو اتاق پرو... لباس رو واسم اورد و اروم بهم گف
هانا: میخوام برم دگو..
ا.ت: واس چی؟
هانا: میخوام برم پیش دشمنش.. هیونجین..
باهاش همکاری کنم تا تورو تویه قمار بیاره پیش خودش...
ا.ت: ینی چی.. دیوونه شدی؟ اون نمیتونه جونگکوک رو ببره
هانا: میتونه.. خب خانم بیاین اینم لباستون..
ا.ت: ممنونم...
گرفتمش پوشیدمش اندازم بود.. گفتم همینو بذارن تویه جعبه واسم... رفتم پیش هانا.. دختره ی کله شق..اروم بهش گفتم
ا.ت: خودتو نندازی تو دردسر؟
هانا: نه خیالت راحت هیونجین پسر رفیق پدرمه.. پدرم بزرگترین مافیای امریکاست..
ا.ت: اوکی
رفتم پیش سوجون.. رفتیم سوار ون شدم رفتیم عمارت.. درو واسم باز کردن.. رفتم تو عمارت رفتم تو اتاقمون.. سوجون اومد وسایلارو گذاشت تو اتاق یه تعظیم کرد و رفت بیرون.. همش ذهنم درگیر بود.. هانا.. ینی خودم میکمشت اگ بلایی سرت بیاد.. هوففففففف......یکم رفتم تو اینستا....
جونگکوک ویو
کارام تموم شد.. رفتم تا به پرنسس جئون سر بزنم رفتم عمارت در سالن رو باز کردم خدمتکارا تا کمر خم شده بودن... بهشون اهمیت ندادم رفتم تو اتاقم.. دیدم تو گوشیه...
ا.ت: سلام..کی کارت تموم شد؟
کوک: یه نیم ساعت پیش..
ا.ت: عاها.. باش.. من میخوام یکم برم بیرون.. با اکیپم
کوک: تو مگ اکیپ داری؟
ا.ت: اره دیگه..
کوک: داخلشون پسرم هست؟
ا.ت: نه نیس.. همه دختریم..
کوک: خوب هانا باهاتونه؟
ا.ت: نه از وقتی رفته دیگه ازش خبر ندارم..
کوک: باش ولی بادیگارد میاد پیشت.. ⁴ تا بادیگارد.. اما از دور مراقبته تا اذیت نشین
ا.ت: باشه...
پاشدم رفتم اماده شدم..رفتم سوار ون شدم..
تولد سوهو بود.. اگ به کوک میگفتم پسر تو اکیپمون داریم... نمیذاشت بیام...یه کادو واسش خریدم رفتم.. تا رفتم بچه ها داشتن کافه رو تزئین میکردن.. منم رفتم کمکشون..
بعد از ²⁰ مین سوهو اومد سورپرازش کردیم...
بعدشم کادو هارو دادیم..کیک رو تقسیم کردیم.. خوردیم برگشتم عمارت... رفتم تو اتاقمون.. چشماش مث خون قرمز بود......
اکس دیوونه من
رسیدیم پاساژ.. خواستم برم که سوجون اومد جلوم وایساد..
سوجون: باید همراهتون باشیم خانم
پشت سرمو نگا کردم.. تو روحت جونگکوک
ا.ت: میخوام برم به اون مغازه لوازم ارایشی فروشی..
رفتم اونجا سوجون اومد پشت سرم.... هانا بهم پیام داد
هانا: بیا لباس فروشی...
ا.ت: اوک
یه پک کامل لوازم ارایشی خریدم... سوجون گرف دستش..
ا.ت: میخوام برم لباس بخرم
سوجون: بفرمایید خانم..
رفتم به لباس فروشی اخر پاساژ که راه خروج داشت... سریع رفتم اونجا هانا خودشو به شکل یه فروشنده در اورده بود..... واووو
یه لنز سبز با یه کلاه گیس سفید...عادی رفتم پیشش...
ا.ت: ببخشید خانم من این لباسه رو میخواستم.. میشه برم پرو کنم؟
هانا: بله حتما.. شما بفرمایید تو اتاق پرو تا براتون بیارمش..
رفتم تو اتاق پرو... لباس رو واسم اورد و اروم بهم گف
هانا: میخوام برم دگو..
ا.ت: واس چی؟
هانا: میخوام برم پیش دشمنش.. هیونجین..
باهاش همکاری کنم تا تورو تویه قمار بیاره پیش خودش...
ا.ت: ینی چی.. دیوونه شدی؟ اون نمیتونه جونگکوک رو ببره
هانا: میتونه.. خب خانم بیاین اینم لباستون..
ا.ت: ممنونم...
گرفتمش پوشیدمش اندازم بود.. گفتم همینو بذارن تویه جعبه واسم... رفتم پیش هانا.. دختره ی کله شق..اروم بهش گفتم
ا.ت: خودتو نندازی تو دردسر؟
هانا: نه خیالت راحت هیونجین پسر رفیق پدرمه.. پدرم بزرگترین مافیای امریکاست..
ا.ت: اوکی
رفتم پیش سوجون.. رفتیم سوار ون شدم رفتیم عمارت.. درو واسم باز کردن.. رفتم تو عمارت رفتم تو اتاقمون.. سوجون اومد وسایلارو گذاشت تو اتاق یه تعظیم کرد و رفت بیرون.. همش ذهنم درگیر بود.. هانا.. ینی خودم میکمشت اگ بلایی سرت بیاد.. هوففففففف......یکم رفتم تو اینستا....
جونگکوک ویو
کارام تموم شد.. رفتم تا به پرنسس جئون سر بزنم رفتم عمارت در سالن رو باز کردم خدمتکارا تا کمر خم شده بودن... بهشون اهمیت ندادم رفتم تو اتاقم.. دیدم تو گوشیه...
ا.ت: سلام..کی کارت تموم شد؟
کوک: یه نیم ساعت پیش..
ا.ت: عاها.. باش.. من میخوام یکم برم بیرون.. با اکیپم
کوک: تو مگ اکیپ داری؟
ا.ت: اره دیگه..
کوک: داخلشون پسرم هست؟
ا.ت: نه نیس.. همه دختریم..
کوک: خوب هانا باهاتونه؟
ا.ت: نه از وقتی رفته دیگه ازش خبر ندارم..
کوک: باش ولی بادیگارد میاد پیشت.. ⁴ تا بادیگارد.. اما از دور مراقبته تا اذیت نشین
ا.ت: باشه...
پاشدم رفتم اماده شدم..رفتم سوار ون شدم..
تولد سوهو بود.. اگ به کوک میگفتم پسر تو اکیپمون داریم... نمیذاشت بیام...یه کادو واسش خریدم رفتم.. تا رفتم بچه ها داشتن کافه رو تزئین میکردن.. منم رفتم کمکشون..
بعد از ²⁰ مین سوهو اومد سورپرازش کردیم...
بعدشم کادو هارو دادیم..کیک رو تقسیم کردیم.. خوردیم برگشتم عمارت... رفتم تو اتاقمون.. چشماش مث خون قرمز بود......
۳.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.