فیک (شانس دوباره) پارت بیست و چهارم
گفتم:ج... جونگکوک این خیلی قشنگه
گفت:از بیبی من قشنگ تر نیست.هست؟حالا بیا بندازمش برات
اومد پشتم و گردنبندو انداخت گردنم.خیلی قشنگ بود.بهم میومد.مخصوصا کنار اون لباسی که پوشیده بودم،خیلی میدرخشید.جونگکوک نشست روی صندلیش و شروع کرد به خوردن غذا.من یه قاشق گذاشتم تو دهنم که چشام گرد شد.جونگکوک که متوجه شده بود،گفت:چیشد؟بد شده؟
گفتم: جونگکوک...اینو تو درست کردی؟
گفت:آره
گفتم:این...این همون.چیزه...اوممم...آها دستپخت همیشگیت.وایسا...فک کنم یادم بیاد...آها...زردچوبه،فلفل سیاه و پول بیبَر(فلفل ترکیه ای).درسته؟همون بود؟
گفت:آفرین خوب یادت مونده.این ترکیبو تو هر غذایی میزنم عالیش میکنه.
گفتم:واو...حالا مغرور نشو تو هم.
بعد ادامه دادیم به غذا خوردن.وقتی تموم شد،جونگکوک گفت:بیا بریم بیرون کنار دریا.
گفتم:باشه تو برو،من برم سرویس بهداشتی بیام.
گفت:باشه
رفتم و موقع برگشتن گوشیم زنگ خورد.جواب دادم.لیانا بود.
گفتم:سلام.خوبی؟
گفت:مرسی.تو خوبی؟چیکارا میکنید؟
گفتم:خوبم.هیچی داریم غذا میخوریم.برای همین زنگ زدی؟
گفت:نه بابا زنگ زدم ببینم بچه ها رسیدن؟
گفتم:بچه ها؟ینی چی؟
گفت:مگه جونگکوک دو نفرو نفرستاده بود که بچه ها رو بیارن پیش شما؟
جونگکوک رو صدا زدم و اینو بهش گفتم.گفت:من همچین کاری نکردم...لیانا...بچه ها رو دادی بهشون؟
لیانا:آره خب فک کردم آدمای توئن.
جونگکوک:اه تف تو این شانس.اونا کراوات داشتن؟
لیانا:آره
جونگکوک یه خنده ای از سر حرص کرد و گفت:لیسوهو من تو رو میکشم آخرش.
من گوشیو قطع کردم که جونگکوک دستمو محکم گرفت و تند تند راه میرفت.منم مجبور بودم با اون کفشای پاشنه بلند،دنبالش بدوم.گفتم: جونگکوک آروم تر.
رفتیم و سوار ماشینش شدیم.راه افتادیم دوباره به سمت همون خونه ی خارج از شهر.این دفعه جونگکوک هیچ پلیسی خبر نکرده بود و این بیشتر منو میترسوند.وقتی رسیدیم به در بزرگش،جونگکوک به نگهبانا گفت:باز کنید.
نگهبان:قربان ما این...
که جونگکوک تفنگشو در آورد.دستشو گرفتم و گفتم:این کارو نکن.لطفا.بخاطر من.
دوباره جونگکوک سر نگهبانا داد زد و گفت:عوضیا یا باز میکنید یا تو سر هر کدومتون یه تیر خالی میکنم.
نگهبانا ناچار درو باز کردن و جونگکوک گازو گرفت و رفت تو حیاط اون عمارت بزرگ.تا پیاده شد،منم باهاش پیاده شدم...
بچه ها ببخشید بابت دیشب شما رو هم درگیر این چیزا کردم.من گاهی اوقات اینجوری میشم.بازم ببخشید و واقعا ممنونم که انقد روحیه بهم دادین.عاشقتونممم
«لایک،کامنت،فالو»
گفت:از بیبی من قشنگ تر نیست.هست؟حالا بیا بندازمش برات
اومد پشتم و گردنبندو انداخت گردنم.خیلی قشنگ بود.بهم میومد.مخصوصا کنار اون لباسی که پوشیده بودم،خیلی میدرخشید.جونگکوک نشست روی صندلیش و شروع کرد به خوردن غذا.من یه قاشق گذاشتم تو دهنم که چشام گرد شد.جونگکوک که متوجه شده بود،گفت:چیشد؟بد شده؟
گفتم: جونگکوک...اینو تو درست کردی؟
گفت:آره
گفتم:این...این همون.چیزه...اوممم...آها دستپخت همیشگیت.وایسا...فک کنم یادم بیاد...آها...زردچوبه،فلفل سیاه و پول بیبَر(فلفل ترکیه ای).درسته؟همون بود؟
گفت:آفرین خوب یادت مونده.این ترکیبو تو هر غذایی میزنم عالیش میکنه.
گفتم:واو...حالا مغرور نشو تو هم.
بعد ادامه دادیم به غذا خوردن.وقتی تموم شد،جونگکوک گفت:بیا بریم بیرون کنار دریا.
گفتم:باشه تو برو،من برم سرویس بهداشتی بیام.
گفت:باشه
رفتم و موقع برگشتن گوشیم زنگ خورد.جواب دادم.لیانا بود.
گفتم:سلام.خوبی؟
گفت:مرسی.تو خوبی؟چیکارا میکنید؟
گفتم:خوبم.هیچی داریم غذا میخوریم.برای همین زنگ زدی؟
گفت:نه بابا زنگ زدم ببینم بچه ها رسیدن؟
گفتم:بچه ها؟ینی چی؟
گفت:مگه جونگکوک دو نفرو نفرستاده بود که بچه ها رو بیارن پیش شما؟
جونگکوک رو صدا زدم و اینو بهش گفتم.گفت:من همچین کاری نکردم...لیانا...بچه ها رو دادی بهشون؟
لیانا:آره خب فک کردم آدمای توئن.
جونگکوک:اه تف تو این شانس.اونا کراوات داشتن؟
لیانا:آره
جونگکوک یه خنده ای از سر حرص کرد و گفت:لیسوهو من تو رو میکشم آخرش.
من گوشیو قطع کردم که جونگکوک دستمو محکم گرفت و تند تند راه میرفت.منم مجبور بودم با اون کفشای پاشنه بلند،دنبالش بدوم.گفتم: جونگکوک آروم تر.
رفتیم و سوار ماشینش شدیم.راه افتادیم دوباره به سمت همون خونه ی خارج از شهر.این دفعه جونگکوک هیچ پلیسی خبر نکرده بود و این بیشتر منو میترسوند.وقتی رسیدیم به در بزرگش،جونگکوک به نگهبانا گفت:باز کنید.
نگهبان:قربان ما این...
که جونگکوک تفنگشو در آورد.دستشو گرفتم و گفتم:این کارو نکن.لطفا.بخاطر من.
دوباره جونگکوک سر نگهبانا داد زد و گفت:عوضیا یا باز میکنید یا تو سر هر کدومتون یه تیر خالی میکنم.
نگهبانا ناچار درو باز کردن و جونگکوک گازو گرفت و رفت تو حیاط اون عمارت بزرگ.تا پیاده شد،منم باهاش پیاده شدم...
بچه ها ببخشید بابت دیشب شما رو هم درگیر این چیزا کردم.من گاهی اوقات اینجوری میشم.بازم ببخشید و واقعا ممنونم که انقد روحیه بهم دادین.عاشقتونممم
«لایک،کامنت،فالو»
۱۴.۹k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.