فیک (شانس دوباره) پارت بیست و سوم

نشسته بودم که بچه ها دویدن اومدن پایین و گفتن:صبح بحیر مامانی
گفتم:وای عسلای من بیدار شدن.صبحتون بخیر
مین هی:مامان...بابا کجاس؟
گفتم:آااام...رفته بیرون الان میاد.
که صدای زنگ در اومد.بچه ها دویدن سمت در چون فک کردن جونگکوکه.درو باز کردن که دیدم پستچیه.گفت:سلام.جئون ا/ت؟این برای شماست
گرفتمش و گفتم:خودمم.
گفت:باید اینجا رو امضا کنید.
امضا کردم و برگشتم داخل.یه پاکت کوچیک بود.بازش کردم که دیدم نوشته ولنتاین مبارک.(اسلاید دوم) و...
و پشتش هم نوشته بود ساعت ۲ ظهر برم به یه رستوران.معلومه جونگکوک بود چون تهش نوشته بود جئون جونگکوک.خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.ولی آخه ۲ ظهر؟عجیبه ولی باید عجله کنم.به لیانا زنگ زدم که بیاد خونمون.رفتم بالا هرچی لباس داشتم ریختم بیرون که انتخاب کنم ولی هیچی نداشتم.
از ته کمد یه لباس پیدا کردم و تصمیم گرفتم اونو بپوشم(اسلاید سوم)پوشیدم و خیلی بهم میومد.همون موقع،زنگ درو زدن و باز کردم.لیانا بود.گفتم:لیانا من باید با جونگکوک برم سر قرار...ت...تو بچه ها رو نگه دار.
گفت:باشه دختر یه نفسی بگیر.یه سلامی هم بکنی بد نیستاا
گفتم:وای لیانا وقت ندارممم
گفت:مگه ساعت چند باید بری؟
گفتم:دو...دو ظهر
گفت:دو ظهر؟عجیبه.
گفتم:آره ولی من باید آماده شم.
رفتم تو اتاقم و آرایش کردم.موهامو اتو کشیدم و باز گذاشتم.دیگه آماده بودم.رفتم و از لیانا و بچه ها خداحافظی کردم.رفتم پایین،سوار ماشینم شدم و راه افتادم.رفتم همون مکان.یه رستوران ساحلی بود.رفتم داخلش خیلی قشنگ بود.یکم که از در فاصله گرفتم،روی سرم گلبرگ ریخته شد و یکی از پشت بغلم کرد.آره دسته جونگکوک بود.گفتم:آیی جونگکوک تویی؟
گفت:آره دیگه.انتظار داشتی کی باشه؟
گفتم:یه دیوونه ی عاشقی مثل تو...من چرا دارم الان باهات میخندم؟من باهات قهرم...می‌دونی صبح چقد نگرانت شدم؟راستش...هیچی ولش کن.
رفتم سمت میز که بشینم که دستمو کشید و به خودش نزدیکم کرد.گفت:راستش چی؟بهم بگو.
گفتم:واقعا چیز خاصی نبود.جدی میگم.
گفت:من تو رو چند ساله که میشناسم.ینی نمی‌فهمم کی ناراحتی و کی خوشحال؟حالا بگو ببینم
گفتم: چیز...چیزه...فک...فک کردم مثل اون موقع ترکم کردی و رفتی.
گفت:من غلط کنم همچین کاریو دوباره تکرار کنم.دیگه ناراحت نباش.نگران اینم نباش من دیگه تا آخر عمرم پیشتونم.
یه لبخند مصنوعی زدم که گفت:ازینا نه.از همون خوشگلاش.
خندم گرفت که گفت:آها...همینو میخواستم.حالا پرنسس خانم بشینه.(ایشش...پرنسس؟)
نشستم و خواستم شروع کنم به خوردن غذام که گفت:وایسا وایسا اول اینو باز کن.
و یه جعبه گذاشت جلوم.شبیه جعبه ی گردنبند بود و واقعا هم همینطور بود.وقتی بازش کردم،یه گردنبند با الماس برلیان بود.نمیتونست نباشه چون بدجوری میدرخشید...
«لایک،کامنت،فالو»
دیدگاه ها (۱۶)

فیک (شانس دوباره) پارت بیست و چهارم

۲۰۰ تا؟!

فیک (شانس دوباره) پارت بیست و دوم

فیک (شانس دوباره) پارت بیست و یکم

عشق چیز خوبیه پارت ۲ رفتم دم در لینو اومد لایا هم همراهش بود...

فیک عروس مافیا part 5نشستم داخل ماشین که یه مردی نشسته بود ف...

پارت ۱۰+ببین باید حرف بزنیم اینجور نمیشه-گفتم برو تو اتاق (د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط