p2
ات همش توی اون انباری کثیف بود...و فقط یه وعده غذا در طول روز بهش میدادن ...اصلا نای حرف زدن نداشت ولی ...یک قطره اشکم از چشماش پایین نیومده...
کوک:چی ..یعنی چی که محموله دزدیدن...هاااا ..سریع اونجا رو واسم گیر میارینننننننن......(عصبانی و داد)
تنها جایی که ارومش میکرد پیش دخترک بود...ولی غرورش اجازه نمیداد که بره پیشش .... و با زدنش اروم میشد
رفت پیشش و دوباره شروع به زدنش کرد....
کوک:لباست رو درار...(خشم)
ات:درنمیارم...(بی جون)
کوک:بهت گفتم درار...(عربده)
ات:منم گفتم در نمیارم....
که یهو کوک رفت سمتش و لباسش رو در کسری از ثانیه پاره کرد...
کوک:حالا خوب شد...(با خشم داشت نگاهش میکرد)
اته هم یه نیم تنه تنش بود که نصف بدن زخم خودش رو ب نمایش گذاشته بود ....
درحال زدن دختر بود که دیگه حوصله نداشت داشت میرفت بیرون....
که یهو کوک چشمش ب چیزی...خورد....
کوک:(با تعجب نگا بالای سینه اته کرد...)
کوک:چی...(اروم ولی چشمای دختر بسته بود...و دستش رو گذاشته بود روی دلش)
کوک:ای....این که ...این....(با تعجب و لکنت)
یهو ب سمت دختر هجوم برد.... که یهو دختر چشماشو باز کرد و با چشمای مشکی و خمار نگاهش میکرد...
کوک:این چیه روی سینت...(تعجب و اخم)
ات:ههه ... این... چیز خاصی نیست...(بعد یکم تکون خورد داشت از درد میمرد...)
کوک:میگم این چیه روی سینت ...(فکش رو توی دستش گرفتو با خشم نگاهش میکرد..)
ات:خیلی کنجکاوی بدونی این چیه...(پوزخند)
کوک:....(فکش رو بیشتر زور داد)
چشمای دختر از درد بسته شد...همون چشم بسته لب زد
ات:این تتو رو هیچکس ندیده و نزده ... منو ینفر اینو زدیم ...مال من اول اسمم و مال اون ج اول اسمش داخل یه رعد برق ...(یهو چشماشو باز کرد و با چهره عذاب وجدانی کوک مواجه شد)
ات:چته حالت خوبه....
کوک:اون کسی که باهاش زدی اسمش چی بود...؟(سرش پایین بود و نگاش نمیکرد)
ات:چی..(تعجب و ناراحت)
کوک:اسم کسی که این تتو رو باهاش زدی چیه...؟
ات:...جونگ کوک...منو اون باهم داشتیم میرفتیم ساحل ه یهو ی ماشین باسرعت زد بهمون و اون رفت کما و من فقط شکمم زخم شده بود....(بعد ات چشماشو بست یه نفس عمیق کشید) و اینجور شد اون منو نمیشناخت ... منم گفتم از زندگیش برم تا حالش بهتر بشه و یه زندگی بهتر واسه خودش درست کنه...و منم رفتم امریکا و دوسال اونجا بودم ....اومدم کره و مافیا شدم و دنبال اون بودم و پیداش کردم ... اونم مافیا شده بود ..بهترین مافیای دنیا...ولی فکر نکنم منو بشناسه....(با همون حال که چشماش بسته بود ی قطره اشک از چشماش ریخت...
کوک که تا الان همه چی رو فهمیده بود و عجذاب سختی روی دوشش بود داشت ب دختر اغشته ب خون نگاه میکرد و ب خودش لعنت میفرستاد ... درسته کوک فراموشی گرفته بود اما دوسال پیش حافظش برگشته بود ... و دنبال پرنسسش بود...همین جور که ب دختر روبه روش نگاه میکرد ...دید ی قطره اشک از چشمای دختر ریخت....که یهو کوک بی اراده هجوم اورد سمتش .... و لباشو گذاشت روی لبای نرم دختر....
که یهو دختر کامل شروع کرده بود ب گریه کردن .... مزه شور بین لب هاشون بود...پسرک هم شروع کرده بود ب گریه کردن ...دختر رو محکم گرفته بود بغل ... و ازش سیر نمیشد ... درست مثل بچه ای که ی روز شیر مادرشو نخورده و بعد از ی روز بچسبه بهش و ولش نکنه ...ولی برای اینا یک روز نبود بلکه چهار سال بود..........................................................
کوک:چی ..یعنی چی که محموله دزدیدن...هاااا ..سریع اونجا رو واسم گیر میارینننننننن......(عصبانی و داد)
تنها جایی که ارومش میکرد پیش دخترک بود...ولی غرورش اجازه نمیداد که بره پیشش .... و با زدنش اروم میشد
رفت پیشش و دوباره شروع به زدنش کرد....
کوک:لباست رو درار...(خشم)
ات:درنمیارم...(بی جون)
کوک:بهت گفتم درار...(عربده)
ات:منم گفتم در نمیارم....
که یهو کوک رفت سمتش و لباسش رو در کسری از ثانیه پاره کرد...
کوک:حالا خوب شد...(با خشم داشت نگاهش میکرد)
اته هم یه نیم تنه تنش بود که نصف بدن زخم خودش رو ب نمایش گذاشته بود ....
درحال زدن دختر بود که دیگه حوصله نداشت داشت میرفت بیرون....
که یهو کوک چشمش ب چیزی...خورد....
کوک:(با تعجب نگا بالای سینه اته کرد...)
کوک:چی...(اروم ولی چشمای دختر بسته بود...و دستش رو گذاشته بود روی دلش)
کوک:ای....این که ...این....(با تعجب و لکنت)
یهو ب سمت دختر هجوم برد.... که یهو دختر چشماشو باز کرد و با چشمای مشکی و خمار نگاهش میکرد...
کوک:این چیه روی سینت...(تعجب و اخم)
ات:ههه ... این... چیز خاصی نیست...(بعد یکم تکون خورد داشت از درد میمرد...)
کوک:میگم این چیه روی سینت ...(فکش رو توی دستش گرفتو با خشم نگاهش میکرد..)
ات:خیلی کنجکاوی بدونی این چیه...(پوزخند)
کوک:....(فکش رو بیشتر زور داد)
چشمای دختر از درد بسته شد...همون چشم بسته لب زد
ات:این تتو رو هیچکس ندیده و نزده ... منو ینفر اینو زدیم ...مال من اول اسمم و مال اون ج اول اسمش داخل یه رعد برق ...(یهو چشماشو باز کرد و با چهره عذاب وجدانی کوک مواجه شد)
ات:چته حالت خوبه....
کوک:اون کسی که باهاش زدی اسمش چی بود...؟(سرش پایین بود و نگاش نمیکرد)
ات:چی..(تعجب و ناراحت)
کوک:اسم کسی که این تتو رو باهاش زدی چیه...؟
ات:...جونگ کوک...منو اون باهم داشتیم میرفتیم ساحل ه یهو ی ماشین باسرعت زد بهمون و اون رفت کما و من فقط شکمم زخم شده بود....(بعد ات چشماشو بست یه نفس عمیق کشید) و اینجور شد اون منو نمیشناخت ... منم گفتم از زندگیش برم تا حالش بهتر بشه و یه زندگی بهتر واسه خودش درست کنه...و منم رفتم امریکا و دوسال اونجا بودم ....اومدم کره و مافیا شدم و دنبال اون بودم و پیداش کردم ... اونم مافیا شده بود ..بهترین مافیای دنیا...ولی فکر نکنم منو بشناسه....(با همون حال که چشماش بسته بود ی قطره اشک از چشماش ریخت...
کوک که تا الان همه چی رو فهمیده بود و عجذاب سختی روی دوشش بود داشت ب دختر اغشته ب خون نگاه میکرد و ب خودش لعنت میفرستاد ... درسته کوک فراموشی گرفته بود اما دوسال پیش حافظش برگشته بود ... و دنبال پرنسسش بود...همین جور که ب دختر روبه روش نگاه میکرد ...دید ی قطره اشک از چشمای دختر ریخت....که یهو کوک بی اراده هجوم اورد سمتش .... و لباشو گذاشت روی لبای نرم دختر....
که یهو دختر کامل شروع کرده بود ب گریه کردن .... مزه شور بین لب هاشون بود...پسرک هم شروع کرده بود ب گریه کردن ...دختر رو محکم گرفته بود بغل ... و ازش سیر نمیشد ... درست مثل بچه ای که ی روز شیر مادرشو نخورده و بعد از ی روز بچسبه بهش و ولش نکنه ...ولی برای اینا یک روز نبود بلکه چهار سال بود..........................................................
۸.۴k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.