🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 61
چشممون به چشم های هم دوخته شد... گفت: من آب از سرم گذشته... اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاده... واسمم فرقی نمیکنه که الان محاصره هستم یا نه... تو را میخواستم که الان روبروم هستی... پس بهتره خریت نکنی و مثل یه پسر خوب، بری بشینی توی ماشین روبروت...
گفتم: به به! ببین کی اینجاس؟ آقا فرید... یکی از عوامل دم دستی و مثلا عملیاتی بچه های شروین و گلشیفته... باشه... باهات میام... سوار ماشین میشم... ولی به یه شرط... به شرطی که فکر نکنی به خاطر ترس از هفت تیری هست که به طرفم نشونه گرفتی... نه... به خاطر اینکه سرم برای ماجراجویی میترکه... فرید عاشقتم... میفهمی خره؟! ... عاشقتم... چون تو سبب میشی که یاد جوون تری هام بیفتم و باهات یه مبارزه اساسی کنم... خب! کجا برم؟
گفت: برو جلو! برو به طرف اون ماشین...
رفتم... وقتی به نزدیک ماشین رسیدم، یه خانم بد حجاب از ماشین پیاده شد... با یه آرایش غلیظ تیپ مشکی... اما بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اون خانم فقط یک دست داشت... به به... گل و بلبل و سنبل دور هم جمع شدن وسط کوچه... خودش بود... فریبا بود... همون معلم نفیسه بدبخت که باعث اغفال دخترای دبیرستانی شده بود...
اون هم زیر لباسش تفنگ داشت و به طرفم نشونه رفته بود... سه نفری ایستادیم رو به روی هم... بهشون گفتم: خب! جلو بشینم یا عقب یا توی صندوق؟! توی صندوق عقب که خیلی ضایست! ... هیچی... پس یا باید جلو بشینم یا عقب!
فریبا گفت: خوشمزگی نکن... مخصوصا وقتی با کسانی طرفی که به خاطر تسویه حساب شخصی و بلایی که در بیمارستان و بالای سر مژگان سرشون در آوردی به طرف تفنگ نکشیده اند... بلکه به خاطر مزاحمت مداومت برای کسانی که دوسشون داریم میخوایم آتیشت بزنیم... پس دهنت را ببند و بشین عقب...
همین طور که میخواستم بشینم عقب، گفتم: اینو نگم توی دلم میمونه... همیشه به چیزی فکر کن که جرات به زبون آوردنش داشته باشی... و چیزی به زبون بیار که جرات عملش داشته باشی... و کاری را بکن که بتونی پاش بایستی... مگه داری درباره مرغ کارخونه ای حرف میزنی که میگی آتیشت بزنیم...
نشستم تو ماشین... فرید هم نشست کنارم... فریبا هم نشست پشت فرمون... فریبای وحشی... خیلی از کارش بدم اومد... نامرد تا نشست، یه لحظه برگشت به طرف منو و با یه چکش، زد توی صورتم... اگه به موقع عکس العمل به خرج نداده بودم، دماغم را میتروکند... اما اونجوری شدت ضربه اش بین بینی و صورت و دهنم تقسیم شد...
بعد از چند ثانیه که نفسم جا اومد گفتم: فرید تو به غیرتت بر نمیخوره که یه دختر یک دستی لاغر اندام، با چکش بزنه به صورت کسی که الان پیشت نشسته؟! بابا تو هم یه کاری بکن... به تو که نزدیک ترم...
فریبا که ماشین را روشن کرده بود و راه افتاده بود و داشت از کوچه خارج میشد، با داد گفت: فرید نمیخوای خفش کنی؟!
فرید که عصبی به نظر میرسید، گفت: فریبا نذار آزارت بده! اینا خیلی عوضی هستن! فقط یه چیزی بهم بدم تا دهنش را فعلا گل بگیرم تا بعد...
همینجور که داشت دنبال یه چیزی میگشت تا دهنمو باهاش ببنده، به فریبا گفتم: راستی از سهیلای بی معرفت چه خبر؟! گفتی بهش که داری زیر آبی میری تا تنهایی بری ترکیه و سهیلا را با خودت نبری؟!
فرید یه نگاه تندی به فریبا کرد... اما داشت تلاش میکرد که جلوی من چیزی بهش نگه... فریبا که دست و پاش را گم کرده بود و متوجه نگاه خشمناک فرید هم شده بود، به فرید گفت: پیدا نمیکنم چیزی! ... به حرفاش گوش نده... شعر میگه...
اما فرید، نگاهش داشت ترسناک تر میشد... فهمیدم که زدم وسط خال... اما نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم... فریبا هم دست و پاش گم کرده بود...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 61
چشممون به چشم های هم دوخته شد... گفت: من آب از سرم گذشته... اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاده... واسمم فرقی نمیکنه که الان محاصره هستم یا نه... تو را میخواستم که الان روبروم هستی... پس بهتره خریت نکنی و مثل یه پسر خوب، بری بشینی توی ماشین روبروت...
گفتم: به به! ببین کی اینجاس؟ آقا فرید... یکی از عوامل دم دستی و مثلا عملیاتی بچه های شروین و گلشیفته... باشه... باهات میام... سوار ماشین میشم... ولی به یه شرط... به شرطی که فکر نکنی به خاطر ترس از هفت تیری هست که به طرفم نشونه گرفتی... نه... به خاطر اینکه سرم برای ماجراجویی میترکه... فرید عاشقتم... میفهمی خره؟! ... عاشقتم... چون تو سبب میشی که یاد جوون تری هام بیفتم و باهات یه مبارزه اساسی کنم... خب! کجا برم؟
گفت: برو جلو! برو به طرف اون ماشین...
رفتم... وقتی به نزدیک ماشین رسیدم، یه خانم بد حجاب از ماشین پیاده شد... با یه آرایش غلیظ تیپ مشکی... اما بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اون خانم فقط یک دست داشت... به به... گل و بلبل و سنبل دور هم جمع شدن وسط کوچه... خودش بود... فریبا بود... همون معلم نفیسه بدبخت که باعث اغفال دخترای دبیرستانی شده بود...
اون هم زیر لباسش تفنگ داشت و به طرفم نشونه رفته بود... سه نفری ایستادیم رو به روی هم... بهشون گفتم: خب! جلو بشینم یا عقب یا توی صندوق؟! توی صندوق عقب که خیلی ضایست! ... هیچی... پس یا باید جلو بشینم یا عقب!
فریبا گفت: خوشمزگی نکن... مخصوصا وقتی با کسانی طرفی که به خاطر تسویه حساب شخصی و بلایی که در بیمارستان و بالای سر مژگان سرشون در آوردی به طرف تفنگ نکشیده اند... بلکه به خاطر مزاحمت مداومت برای کسانی که دوسشون داریم میخوایم آتیشت بزنیم... پس دهنت را ببند و بشین عقب...
همین طور که میخواستم بشینم عقب، گفتم: اینو نگم توی دلم میمونه... همیشه به چیزی فکر کن که جرات به زبون آوردنش داشته باشی... و چیزی به زبون بیار که جرات عملش داشته باشی... و کاری را بکن که بتونی پاش بایستی... مگه داری درباره مرغ کارخونه ای حرف میزنی که میگی آتیشت بزنیم...
نشستم تو ماشین... فرید هم نشست کنارم... فریبا هم نشست پشت فرمون... فریبای وحشی... خیلی از کارش بدم اومد... نامرد تا نشست، یه لحظه برگشت به طرف منو و با یه چکش، زد توی صورتم... اگه به موقع عکس العمل به خرج نداده بودم، دماغم را میتروکند... اما اونجوری شدت ضربه اش بین بینی و صورت و دهنم تقسیم شد...
بعد از چند ثانیه که نفسم جا اومد گفتم: فرید تو به غیرتت بر نمیخوره که یه دختر یک دستی لاغر اندام، با چکش بزنه به صورت کسی که الان پیشت نشسته؟! بابا تو هم یه کاری بکن... به تو که نزدیک ترم...
فریبا که ماشین را روشن کرده بود و راه افتاده بود و داشت از کوچه خارج میشد، با داد گفت: فرید نمیخوای خفش کنی؟!
فرید که عصبی به نظر میرسید، گفت: فریبا نذار آزارت بده! اینا خیلی عوضی هستن! فقط یه چیزی بهم بدم تا دهنش را فعلا گل بگیرم تا بعد...
همینجور که داشت دنبال یه چیزی میگشت تا دهنمو باهاش ببنده، به فریبا گفتم: راستی از سهیلای بی معرفت چه خبر؟! گفتی بهش که داری زیر آبی میری تا تنهایی بری ترکیه و سهیلا را با خودت نبری؟!
فرید یه نگاه تندی به فریبا کرد... اما داشت تلاش میکرد که جلوی من چیزی بهش نگه... فریبا که دست و پاش را گم کرده بود و متوجه نگاه خشمناک فرید هم شده بود، به فرید گفت: پیدا نمیکنم چیزی! ... به حرفاش گوش نده... شعر میگه...
اما فرید، نگاهش داشت ترسناک تر میشد... فهمیدم که زدم وسط خال... اما نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم... فریبا هم دست و پاش گم کرده بود...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۲.۶k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.