🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 62
فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد... اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد... معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند... در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند... سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند... مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد... لذا فقط یک راه هست... که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود... و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند...
نمیدونستم کجای کار هستم... اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال... دو تا راه بیشتر نداشتم... یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشن... که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم... یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته... که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون افتادن... چیکار باید میکردم؟!
با خودم آنالیز کردم... گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتن... یا بالاخره ترورت میکردن... پس حالا که این دو تا را فرستادن سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند... پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخوان... پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند... پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم... پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم... پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشن... پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم... پس ینی الان روی دندونای شغال گیر اومدم... پس ینی انا لله و انا الیه راجعون... به عزت شرف لااله الا الله... پس بلند تر بگو لا اله الا الله...
اما... یه چیزی را نمیفهمیدم... این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرن و ببرن مهمونی... در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! ... ینی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند... این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها... مال اینا نبوده... شرایطشون هم جوری نیست که بخوان تغییر استراتژی بدن و روش های دیگران را تست بزنن... اینو نمیفهمیدم... اما ... میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است...
بازم فکر کردم... اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونا... اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود... ریسک که چه عرض کنم... دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد...
با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم... ینی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه... بذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ...
بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارن آروم زندگیشون میکنند نباشه... بذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشماشون... بذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه...
پس تصمیمم گرفتم... یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام... برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!»
بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادن هیچ! ... فرید با مشت کوبوند توی دماغم... دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید... یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها! ... ایش... خیلی بی جنبه این! اگه به بزرگترتون نگفتم!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 62
فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد... اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد... معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند... در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند... سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند... مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد... لذا فقط یک راه هست... که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود... و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند...
نمیدونستم کجای کار هستم... اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال... دو تا راه بیشتر نداشتم... یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشن... که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم... یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته... که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون افتادن... چیکار باید میکردم؟!
با خودم آنالیز کردم... گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتن... یا بالاخره ترورت میکردن... پس حالا که این دو تا را فرستادن سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند... پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخوان... پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند... پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم... پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم... پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشن... پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم... پس ینی الان روی دندونای شغال گیر اومدم... پس ینی انا لله و انا الیه راجعون... به عزت شرف لااله الا الله... پس بلند تر بگو لا اله الا الله...
اما... یه چیزی را نمیفهمیدم... این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرن و ببرن مهمونی... در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! ... ینی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند... این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها... مال اینا نبوده... شرایطشون هم جوری نیست که بخوان تغییر استراتژی بدن و روش های دیگران را تست بزنن... اینو نمیفهمیدم... اما ... میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است...
بازم فکر کردم... اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونا... اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود... ریسک که چه عرض کنم... دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد...
با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم... ینی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه... بذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ...
بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارن آروم زندگیشون میکنند نباشه... بذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشماشون... بذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه...
پس تصمیمم گرفتم... یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام... برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!»
بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادن هیچ! ... فرید با مشت کوبوند توی دماغم... دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید... یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها! ... ایش... خیلی بی جنبه این! اگه به بزرگترتون نگفتم!»
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
۱.۶k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.