🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 63
تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد... به خاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم... دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید...
توی همون فکرها بودم دستمو با بند از پشت سر بستند... گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه... یه کیسه هم کشیدند روی سرم... من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم...
اما ... اینا همش داشت به من یه نکته را میفهموند... اونم اینه که اینا خلافکار نیستند... دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند... بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند... بلدند مشت بزنند... فحش و فحاشی توی کارشون نیست... از همش مهمتر اینکه میدونن چه کسانی بفرستند دنبال سوژه... یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستن دنبال پاک کردن رزومه اش... دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش...
داشت سرم گیج میرفت... اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست... تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم... ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این ینی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش... پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه...
مسیرم را به ذهن سپردم... بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم... منو بردند شهرک صدرا... آخرای شهرک صدرا... نسیمی که داشت از بوی گل ها و درخت ها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم... با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سر سبز...
حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونین... آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه... دارن توی روز روشن میدزدنت... کاری هم از دستت بر نمیاد... دستت را بستن... چشمات هم هیچ جا را نمیبینه... اون دو تا هم هیچی نمیگن... فقط سکوت محض... دارن میبرنت به طرف باغ خارج از شهر... بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارن... اما جوری بزننت و کاری سرت در بیارن که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی...
استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرنش قتلگاه... استرس زندانی هست که میدونه دارن میبرنش به طرف جوخه اعدام... استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده... دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده... باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنن که مرده توش نیست... میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون...
اما اینا نمیدوستن که من این راه را انتخاب کردم... وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد... دیگه اونا چیزی واسه از دست دادن نداشتن... اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود... هر چند اون لحظه دست من از پشت بسته بودن...
پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد... ویترینشون کمالی بود... باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی... خیلی داشت ساده در میرفت... نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست... عمار دمش گرم... خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده...
اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفا یه قلقلک بود که بفهمند در خطرن و یه کاری کنند... اتفاقا پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد... که فهمیدن بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدن خونه کمالی و دیگه داره لو میره...
پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و منو با خودش ببره... وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه... چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادن و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا... و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم... منم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش... که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر...
#تب_مژگان 63
تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد... به خاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم... دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید...
توی همون فکرها بودم دستمو با بند از پشت سر بستند... گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه... یه کیسه هم کشیدند روی سرم... من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم...
اما ... اینا همش داشت به من یه نکته را میفهموند... اونم اینه که اینا خلافکار نیستند... دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند... بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند... بلدند مشت بزنند... فحش و فحاشی توی کارشون نیست... از همش مهمتر اینکه میدونن چه کسانی بفرستند دنبال سوژه... یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستن دنبال پاک کردن رزومه اش... دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش...
داشت سرم گیج میرفت... اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست... تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم... ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این ینی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش... پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه...
مسیرم را به ذهن سپردم... بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم... منو بردند شهرک صدرا... آخرای شهرک صدرا... نسیمی که داشت از بوی گل ها و درخت ها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم... با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سر سبز...
حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونین... آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه... دارن توی روز روشن میدزدنت... کاری هم از دستت بر نمیاد... دستت را بستن... چشمات هم هیچ جا را نمیبینه... اون دو تا هم هیچی نمیگن... فقط سکوت محض... دارن میبرنت به طرف باغ خارج از شهر... بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارن... اما جوری بزننت و کاری سرت در بیارن که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی...
استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرنش قتلگاه... استرس زندانی هست که میدونه دارن میبرنش به طرف جوخه اعدام... استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده... دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده... باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنن که مرده توش نیست... میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون...
اما اینا نمیدوستن که من این راه را انتخاب کردم... وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد... دیگه اونا چیزی واسه از دست دادن نداشتن... اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود... هر چند اون لحظه دست من از پشت بسته بودن...
پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد... ویترینشون کمالی بود... باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی... خیلی داشت ساده در میرفت... نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست... عمار دمش گرم... خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده...
اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفا یه قلقلک بود که بفهمند در خطرن و یه کاری کنند... اتفاقا پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد... که فهمیدن بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدن خونه کمالی و دیگه داره لو میره...
پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و منو با خودش ببره... وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه... چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادن و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا... و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم... منم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش... که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر...
۶.۶k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.