ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۷۰ (♡)
اروم دور و با محبت مادرانه ای نگام کرد. خيليا براي تبريك اومدن جلو و اسمم رو پرسیدن و اینکه کجا زندگی میکنم و مدرکم چیه که جیمز گفت دانشجوي هنرم و همینجا توي نيويورك زندگی میکنم و منم کاملا مودبانه و با لبخند عميق و شادي جواب محبتها و تبریکاتشون رو میدادم به نظر ادماي خوب و مهربونی میومدن و خداروشکر فعلا اشنايي ندیده بودم خدمتکار خواست پالتوم رو بگیره پالتوم رو در اوردم و با کیفم به خدمتکاره دادم برگشتم سمت جيمز ديدم خيلي عمیق خیره است بهم. لباس رو از سرتاپام توي بدنم نظاره کرد. برق تحسين قشنگي رو توي چشماش دیدم. تنم لرزید از گرمای ذوب کننده نگاهش و اروم و به زور لبخندي زدم. اما تند و تلخ و دلخور نگاه ازم کند. این دلخوریش داشت خیلی آزارم میداد. باید یه کاري کنم. یهو از بین جمعیت نیکول بلند :گفت چتونه زن داداشم رو دوره کردین... راحتش بذارین به کم.. همه خندیدن اصلا متوجهش نشده بودم از بین جمعیت با لبخند عمیقی اومد ميومد سمتمون.. یه پیرهن بلند مخمل سرمه ای پوشیده بود که خیلی بهش میومد. منم لبخند شاد و پرمحبتي نثارش کردم دختر خيلي خوبي به نظر میرسید. با ذوق نرم گونه مو بوسید و گفت: سلام دوباره عزیزم. نرم خندیدم و گفتم: سلام... خيلي زيبا شدي.. اين لباس واقعا بهت میاد. چشماشو باريك كرد و لباشو جمع کرد و گفت داري دل خواهر شوهر به دست میاری که دل شوهر به دست بیاد؟ شرم زده خندیدم و تند گفتم نه...نه... فقط.. بهت میاد... خندید و گفت: ممنون عزیزم. تو خيلي مهربوني.. سوزان حسابی از خودتون پذیرایی کنین بچه ها...بفرمایین.. ... .
بفرمایین... من و جیمین و نیکول سه تايي کمي رفتیم جلوتر و جیمین به اطراف نگاه کرد و گفت: سوزان مثل همیشه سنگ تموم گذاشته... نیکولاره.. جوزف نیومد؟ جیمز درگیر بچه هاست ..نفسشو بیرون داد و ارومم :گفت بهتر که نیومد.. فك ميكنه إلا دوست دخترمه... نمیخوام فعلا هيچي بفهمه... و با چشماش به پشت سر من و نیکول اشاره کرد و گفت: فردم اومد.. من و نیکول هر دو برگشتیم که فرد رو دیدیم. شاد و پرانرژي و خندون مثل همیشه جلو میومد که یه دفعه نیکول رو کنار ما دید. از دیدن نیکول حسابي جا خورد و لبخندش محو شد.. با دهن باز از دور قدمهاش سست شد و اروم و گنگ اومد جلومون. نيکول با لبخند خيلي شيريني گفت: سلام فرد... فرد بهت زده و شوکه گفت دختر... خودتي؟ نکنه دارم خواب میبینم؟ تو کجا؟ اینجا کجا؟ کتش و نيكول شیطون :گفت از دیدنم خوشحال نشدي ؟ فرد اخم کرد و مشتش رو برد سمت چپ سینه اش روي عین کوبش و ضربان قلب دستش رو بالا و پایین
(♡)پارت ۲۷۰ (♡)
اروم دور و با محبت مادرانه ای نگام کرد. خيليا براي تبريك اومدن جلو و اسمم رو پرسیدن و اینکه کجا زندگی میکنم و مدرکم چیه که جیمز گفت دانشجوي هنرم و همینجا توي نيويورك زندگی میکنم و منم کاملا مودبانه و با لبخند عميق و شادي جواب محبتها و تبریکاتشون رو میدادم به نظر ادماي خوب و مهربونی میومدن و خداروشکر فعلا اشنايي ندیده بودم خدمتکار خواست پالتوم رو بگیره پالتوم رو در اوردم و با کیفم به خدمتکاره دادم برگشتم سمت جيمز ديدم خيلي عمیق خیره است بهم. لباس رو از سرتاپام توي بدنم نظاره کرد. برق تحسين قشنگي رو توي چشماش دیدم. تنم لرزید از گرمای ذوب کننده نگاهش و اروم و به زور لبخندي زدم. اما تند و تلخ و دلخور نگاه ازم کند. این دلخوریش داشت خیلی آزارم میداد. باید یه کاري کنم. یهو از بین جمعیت نیکول بلند :گفت چتونه زن داداشم رو دوره کردین... راحتش بذارین به کم.. همه خندیدن اصلا متوجهش نشده بودم از بین جمعیت با لبخند عمیقی اومد ميومد سمتمون.. یه پیرهن بلند مخمل سرمه ای پوشیده بود که خیلی بهش میومد. منم لبخند شاد و پرمحبتي نثارش کردم دختر خيلي خوبي به نظر میرسید. با ذوق نرم گونه مو بوسید و گفت: سلام دوباره عزیزم. نرم خندیدم و گفتم: سلام... خيلي زيبا شدي.. اين لباس واقعا بهت میاد. چشماشو باريك كرد و لباشو جمع کرد و گفت داري دل خواهر شوهر به دست میاری که دل شوهر به دست بیاد؟ شرم زده خندیدم و تند گفتم نه...نه... فقط.. بهت میاد... خندید و گفت: ممنون عزیزم. تو خيلي مهربوني.. سوزان حسابی از خودتون پذیرایی کنین بچه ها...بفرمایین.. ... .
بفرمایین... من و جیمین و نیکول سه تايي کمي رفتیم جلوتر و جیمین به اطراف نگاه کرد و گفت: سوزان مثل همیشه سنگ تموم گذاشته... نیکولاره.. جوزف نیومد؟ جیمز درگیر بچه هاست ..نفسشو بیرون داد و ارومم :گفت بهتر که نیومد.. فك ميكنه إلا دوست دخترمه... نمیخوام فعلا هيچي بفهمه... و با چشماش به پشت سر من و نیکول اشاره کرد و گفت: فردم اومد.. من و نیکول هر دو برگشتیم که فرد رو دیدیم. شاد و پرانرژي و خندون مثل همیشه جلو میومد که یه دفعه نیکول رو کنار ما دید. از دیدن نیکول حسابي جا خورد و لبخندش محو شد.. با دهن باز از دور قدمهاش سست شد و اروم و گنگ اومد جلومون. نيکول با لبخند خيلي شيريني گفت: سلام فرد... فرد بهت زده و شوکه گفت دختر... خودتي؟ نکنه دارم خواب میبینم؟ تو کجا؟ اینجا کجا؟ کتش و نيكول شیطون :گفت از دیدنم خوشحال نشدي ؟ فرد اخم کرد و مشتش رو برد سمت چپ سینه اش روي عین کوبش و ضربان قلب دستش رو بالا و پایین
- ۴.۵k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط