عاشقانه های پاک
عاشقانه های پاک
قسمت هفتاد و پنج
اگر ان روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد
هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم...
وضعیت عصبی ایوب ب هم ریخته بود...
راضی نمیشد بامن ب دکتر بیاید ...
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه
نوبت من شد...وارد اتاق دکتر شدم..
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم"توضیح میدهم همسر من....."
با صدای بلند وسط حرفم پرید"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان....
گفتم "من هم برای خودم نیامدم...همسرم جانباز است...امده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم ...
در را باز کردم...
همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند....
رو ب دکتر گفتم"فکر میکنم همسر من ب دکتر نیازی ندارد ....شما انگار بیشتر نیاز دارید....
در را محکم بستم و بغضم ترکید...
با صدای بلند زدم زیر گریه واز مطب بیرون امدم
ادامه دارد...
قسمت هفتاد و پنج
اگر ان روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد
هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم...
وضعیت عصبی ایوب ب هم ریخته بود...
راضی نمیشد بامن ب دکتر بیاید ...
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه
نوبت من شد...وارد اتاق دکتر شدم..
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم"توضیح میدهم همسر من....."
با صدای بلند وسط حرفم پرید"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان....
گفتم "من هم برای خودم نیامدم...همسرم جانباز است...امده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم ...
در را باز کردم...
همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند....
رو ب دکتر گفتم"فکر میکنم همسر من ب دکتر نیازی ندارد ....شما انگار بیشتر نیاز دارید....
در را محکم بستم و بغضم ترکید...
با صدای بلند زدم زیر گریه واز مطب بیرون امدم
ادامه دارد...
۲.۵k
۲۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.