*دردسرعشق🍷*
*دردسرعشق🍷*
پارت ۲۶
یونگی تا صدای پادشاه رو شنید پرید(طفلکی🥺)
ا/ت هم شکه شده بود
یونگی: ش..شما اینجا چکار میکنید😅
پادشاه: اومده بودم هوا بخورم...ولی انگار مزاحم کارتون شدم
ا/ت: چه کاری؟
پادشاه: خودم دیدم...نمیخاد انکار کنید
یونگی: چ..چی؟
ا/ت: صب کن بینم من اون هیچ کاری نمیکردیم اشتب فکر نکن
پادشاه: ولی چیزی که دیدم چی؟
ا/ت: چی دیدی؟
پادشاه: مجبورم نکن بگم
ا/ت: نه بگو
پادشاه: ای خدا
ا/ت: بچت داشت دعوا میکرد نجاتش دادم و اون فکر کرده بود من افتادم توی دریاچه پرید توی آب و چون دستاش خونی بود من داشتم سرشو خشک میکردم
یونگی: راست میگه
پادشاه: پس ثابت کن
ا/ت:*پوزخند...برو دستاشو ببین
پادشاه با شک و تردید رفت و دستای یونگی رو دید
پادشاه: ااا...معذرت میخوام...فکر کردم داشتین...
ا/ت پرید وسط حرفش
ا/ت: آخه چرا من با اون اونکارو بکنم؟ مگه پسر کمه؟
یونگی: از خداتم باشه
ا/ت: ههههههه😒
پادشاه: خب من میرم شما هم بیاید اگه کسی شما رو ببینه باز هم همچین فکری میکنه
یونگی و ا/ت: باشه
و پادشاه رفت
ا/ت: بیا این لباس ها رو بپوش
و لباس ها رو داد به یونگی
یونگی: میشه لباس ها رو هم تو تنم کنی...آخه خوشم اومد😈
ا/ت: شیطونه میگه این لباسا رو بکنم تو حلقش...
یونگی:* بوس هوایی برا ا/ت( منم میخام🥺)برا اینکه حرس ا/ت رو در بیاره
ا/ت پاشو کوبید رو زمین و رفت
یونگی هم زد زیر خنده و بعد چند مین رفت و لباس هاشو عوض کرد و رفت
ا/ت رفت توی اقامتگاهش و به خدمتکار هم گفت که شام نیاره و بیدارش نکنه
پادشاه یونگی رو خواست
یونگی: با من کار داشتید؟
پادشاه: آره بیا بشین اینجا کنار خودم
یونگی رفت و پیش پادشاه نشست
پادشاه: ببین یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو باشه؟
یونگی: باشه
پادشاه: نسبت به ا/ت حسی داری؟
یونگی: خب....هنوز تصمیم نگرفتم😅 میشه وقت بدید تا فکر کنم؟😅
پادشاه:🤨
یونگی: 😅😅
پادشاه: بهت فرستشو دادم تا فکر کنی...
یونگی: همین چند ساعت پیش گفتید
پادشاه: زمانش بس نیست؟
یونگی: ولی...
پادشاه: ولی نداره ...یا اره یا نه
یونگی تو ذهنش: اگه بگم اره ممکنه برا اذیت کردن ا/ت خیلی بدرد بخوره
یونگی همینجور داشت تو ذهنش با خودش حرف میزد
پادشاه: چیشد؟
یونگی: چی؟...ها ...آره آره
پادشاه: چی اره؟
یونگی: ازدواج با ا/ت...آره
پادشاه هنگ کرده بود
پادشاه: مطمئنی؟
یونگی:..
پارت ۲۶
یونگی تا صدای پادشاه رو شنید پرید(طفلکی🥺)
ا/ت هم شکه شده بود
یونگی: ش..شما اینجا چکار میکنید😅
پادشاه: اومده بودم هوا بخورم...ولی انگار مزاحم کارتون شدم
ا/ت: چه کاری؟
پادشاه: خودم دیدم...نمیخاد انکار کنید
یونگی: چ..چی؟
ا/ت: صب کن بینم من اون هیچ کاری نمیکردیم اشتب فکر نکن
پادشاه: ولی چیزی که دیدم چی؟
ا/ت: چی دیدی؟
پادشاه: مجبورم نکن بگم
ا/ت: نه بگو
پادشاه: ای خدا
ا/ت: بچت داشت دعوا میکرد نجاتش دادم و اون فکر کرده بود من افتادم توی دریاچه پرید توی آب و چون دستاش خونی بود من داشتم سرشو خشک میکردم
یونگی: راست میگه
پادشاه: پس ثابت کن
ا/ت:*پوزخند...برو دستاشو ببین
پادشاه با شک و تردید رفت و دستای یونگی رو دید
پادشاه: ااا...معذرت میخوام...فکر کردم داشتین...
ا/ت پرید وسط حرفش
ا/ت: آخه چرا من با اون اونکارو بکنم؟ مگه پسر کمه؟
یونگی: از خداتم باشه
ا/ت: ههههههه😒
پادشاه: خب من میرم شما هم بیاید اگه کسی شما رو ببینه باز هم همچین فکری میکنه
یونگی و ا/ت: باشه
و پادشاه رفت
ا/ت: بیا این لباس ها رو بپوش
و لباس ها رو داد به یونگی
یونگی: میشه لباس ها رو هم تو تنم کنی...آخه خوشم اومد😈
ا/ت: شیطونه میگه این لباسا رو بکنم تو حلقش...
یونگی:* بوس هوایی برا ا/ت( منم میخام🥺)برا اینکه حرس ا/ت رو در بیاره
ا/ت پاشو کوبید رو زمین و رفت
یونگی هم زد زیر خنده و بعد چند مین رفت و لباس هاشو عوض کرد و رفت
ا/ت رفت توی اقامتگاهش و به خدمتکار هم گفت که شام نیاره و بیدارش نکنه
پادشاه یونگی رو خواست
یونگی: با من کار داشتید؟
پادشاه: آره بیا بشین اینجا کنار خودم
یونگی رفت و پیش پادشاه نشست
پادشاه: ببین یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو باشه؟
یونگی: باشه
پادشاه: نسبت به ا/ت حسی داری؟
یونگی: خب....هنوز تصمیم نگرفتم😅 میشه وقت بدید تا فکر کنم؟😅
پادشاه:🤨
یونگی: 😅😅
پادشاه: بهت فرستشو دادم تا فکر کنی...
یونگی: همین چند ساعت پیش گفتید
پادشاه: زمانش بس نیست؟
یونگی: ولی...
پادشاه: ولی نداره ...یا اره یا نه
یونگی تو ذهنش: اگه بگم اره ممکنه برا اذیت کردن ا/ت خیلی بدرد بخوره
یونگی همینجور داشت تو ذهنش با خودش حرف میزد
پادشاه: چیشد؟
یونگی: چی؟...ها ...آره آره
پادشاه: چی اره؟
یونگی: ازدواج با ا/ت...آره
پادشاه هنگ کرده بود
پادشاه: مطمئنی؟
یونگی:..
۱۷.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.