پارت 2....مافیا عشق
مافیا عشق چندپارتی*
نویسنده:S_R
بازیگر:نائونا کمپانی ماین(نام نائونا در فیک ایزابل می باشد)/کانیا کمپانی ماین(نام کانیا در فیک مایکل می باشد)
صورتش را دیدم.......با دست هاش موهاش رو کمی کنار زد....دوباره یقه لباسم رو گرفت
پسر:به نفعته سو استفاده نکنی.........
ایزابل:نمیخوای اسمت رو بهم بگی؟
یقه ام رو ول کرد و به سمت در رفت.......
پسر:مایکل.......
و از در رفت بیرون(تصویر مایکل)
خیلی خسته بودم و همونجا رفتم گوشه دیوار و سرم رو روی دیوار گذاشتم و به خواب رفتم...........
با صدای در از خواب بیدار شدم ......ساعتم رو نگاه کردم ......من 12 ساعت بود ک به خواب رفته بوودم........
چند تا از این بادیگاردا و خدمه اش اومدن توی اتاق و گفتن: لطفا برای صبحانه پیش رئیس برید..........
ایزابل:اگه نخوام چی
خدمه:فکر نمیکنم بخواید بمیرید......
بلند شدم . لباسام رو تکوندم........هنوز کمرم درد میکرد......لباس سفید زیر کتم خونی خونی بود.......منو از اتاق بیرون بردن و به دور و برم نگاه کردم.....مثل اینکه اینجا یه عمارته..........یعنی فقط اتاقی که من توش بودم شکنجه گاه بود؟کش موهام رو از پشت سفت کردم و دنبال بادیگاردا از پله ها پایین رفتم.....خیلی مجلل و شیک بود.........فکر میکردم مافیا ها توی یه سوراخ زندگی میکنند......رفتیم پایین و گفتن داخل اون اتاق غذا میخورن...........منو بردن داخل اتاق و رفتم و روی یک صندلی نشستم....هیچ کس هنوز نیومده بود.......بعد از 5 دقیقه 4 نفر وارد اتاق شدند ........رو به روی من ایستادند
مایکل:اینا جیمز/الکس و دنیل هستن.......
هیچ کدام به نظر نمیرسید آدم های داغونی باشند.......کت های مارک دار ......کفش های چرم و تمیز.....همون لحظه جیمز رفت پشت سرم و دستام رو از پشت صندلی بست......
ایزابل:چیکاااااااار داری میکنیییییییی
الکس:اندام خوبی داری...........
ایزابل:چ..یی....ترسیده بودم .......مور مورم شد اینا چی داشتن میگفتن
دنیل ک متوجه لرزیدن من شده بود اومد و دستش رو روی موهام کشید
دنیل:نترس کار خاصی باهات نداریم.....
این داستان ادامه دارد..............
نویسنده:S_R
بازیگر:نائونا کمپانی ماین(نام نائونا در فیک ایزابل می باشد)/کانیا کمپانی ماین(نام کانیا در فیک مایکل می باشد)
صورتش را دیدم.......با دست هاش موهاش رو کمی کنار زد....دوباره یقه لباسم رو گرفت
پسر:به نفعته سو استفاده نکنی.........
ایزابل:نمیخوای اسمت رو بهم بگی؟
یقه ام رو ول کرد و به سمت در رفت.......
پسر:مایکل.......
و از در رفت بیرون(تصویر مایکل)
خیلی خسته بودم و همونجا رفتم گوشه دیوار و سرم رو روی دیوار گذاشتم و به خواب رفتم...........
با صدای در از خواب بیدار شدم ......ساعتم رو نگاه کردم ......من 12 ساعت بود ک به خواب رفته بوودم........
چند تا از این بادیگاردا و خدمه اش اومدن توی اتاق و گفتن: لطفا برای صبحانه پیش رئیس برید..........
ایزابل:اگه نخوام چی
خدمه:فکر نمیکنم بخواید بمیرید......
بلند شدم . لباسام رو تکوندم........هنوز کمرم درد میکرد......لباس سفید زیر کتم خونی خونی بود.......منو از اتاق بیرون بردن و به دور و برم نگاه کردم.....مثل اینکه اینجا یه عمارته..........یعنی فقط اتاقی که من توش بودم شکنجه گاه بود؟کش موهام رو از پشت سفت کردم و دنبال بادیگاردا از پله ها پایین رفتم.....خیلی مجلل و شیک بود.........فکر میکردم مافیا ها توی یه سوراخ زندگی میکنند......رفتیم پایین و گفتن داخل اون اتاق غذا میخورن...........منو بردن داخل اتاق و رفتم و روی یک صندلی نشستم....هیچ کس هنوز نیومده بود.......بعد از 5 دقیقه 4 نفر وارد اتاق شدند ........رو به روی من ایستادند
مایکل:اینا جیمز/الکس و دنیل هستن.......
هیچ کدام به نظر نمیرسید آدم های داغونی باشند.......کت های مارک دار ......کفش های چرم و تمیز.....همون لحظه جیمز رفت پشت سرم و دستام رو از پشت صندلی بست......
ایزابل:چیکاااااااار داری میکنیییییییی
الکس:اندام خوبی داری...........
ایزابل:چ..یی....ترسیده بودم .......مور مورم شد اینا چی داشتن میگفتن
دنیل ک متوجه لرزیدن من شده بود اومد و دستش رو روی موهام کشید
دنیل:نترس کار خاصی باهات نداریم.....
این داستان ادامه دارد..............
۱۷.۵k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.