پارت۱۵۱
#پارت۱۵۱
🌹 😻 🍁 🌸 🌲 🌴 🌈 🌺 🍂 🌳 🌽 🍃 🍁 😻 🌹 🍂 🌺 🍂 🌴 🌳 🌈 🍂 🌺 🍂 🌹 🌳
راوی:مکان:کپلر:زمان:اکنون
_طبق آخرین گزارش درباره ی آیدا نوری،هنوز اطلاعات جدیدی درباره ی گمشدن این دانشمند با ارزش پیدا نشده. جناب سرهنگ سینا صولتی ، همچنان در حال بازجویی از محمود ناظری هستند که به تازگی در نزدیکی محل سکونت خانو نوری دیده شده بود.با ادامه ی خبر ها همراه ما باشید.
پلیس سعی می کرد مردم رو متفرق کنه ولی همه جمع شده بودن و می خواستن داخل خونه ی آیدا رو سرک بکشن.کیان از همیشه آشفته تر بود. آزمایشگاه به طرز فاجعه آوری به هم ریخته بود. مثل این میموند یه زلزله ی قوی باعث خرابی اون شده باشه!بعضی ها با دقت از گوشه و کنار آزمایشگاه چیزی بر میداشتن و داخل پاکتهای پلاستیکی میگذاشتن.سرهنگ صولتی سعی می کرد از کیان اطلاعات بیشتری بگیره
_جناب مفتخر،گفتین که همسرتون بعد از ظهر روز یکشنبه وارد آزمایشگاه شدن و دیگه برنگشتن درسته؟
کیان دستی توی موهاش کشید و با کلافگی گفت:
_آره...ما...بعد از ظهرآیدا با یه سری کاغذ و وسیله رفت آزمایشگاه و منم رفتم شرکت ولی به خاطر دکتر آیدا زود برگشتم. نبود...فکر کردم رفته جایی ولی وقتی بهش زنگ زدم صدای موبایلش از توی اتاق خواب اومد.دنبالش گشتم توی خونه نبود.رفتم سمت آزمایشگاه که...خودتون میبینین...هیجا نیست.اینجا آخرین جایی بود که آیدا اومده.
سینا یه سری حرفارو یادداشت کرد و گفت
_نمیدونین هسرتون روی چه چیزی آزمایش می کردن ؟
کیان سری تکون داد و گفت:
_آیدا معمولا توی خونه آزمایش نمیکرد ولی این چند هفته خیلی میومد اینجا. هروقتم که من بهش سر میزدم در حال نوشتن بود نه آزمایش کردن.
سینا با سر حرفای کیان رو تایید کرد و گفت:
_می تونم تحقیقات ایشون رو ببینم؟
_بله بله حتما.
کیان سینا رو به طرف خونه راهنمایی کرد و اون رو به اتاق کار آیدا برد.
لبتاپ رو روشن کرد و صفحه ی وبلاگ آیدا رو بهش نشون داد. ورقه هایی که آیدا نوشته بود رو هم بهش داد.
_همیناس.
سینا با دقت به برگه ها نگاه کرد. کیان کلافه شده بود.نگران آیدا بود.نگران بچش بود.
_کمکی هم میکنه؟
سینا چشمش به یه کلمه افتاد.دروازه...
برگه ها رو برداشت و آدرس وبلاگ آیدا رو یادداشت کرد.
_اینا رو با خودم میبرم شاید بتونم چیز بدرد بخوری ازتوشون درارم.
همون طور که از در خارج می شد گفت:
_نگران نباشید. ما تمام سعیمونو میکنیم تا همسرتون رو پیدا کنیم.روز خوش.
و از خونه بیرون رفت. ولی بقیه برای تحقیقات بیشتر موندن.
فکری که توی سر سینا شکل گرفته بود،هم غیر قابل باور بود هم کاملا منطقی.ولی هنوز مطمئن نبود که درست فکر میکنه یا نه...
🍃 🌲 🌳 🌈 🌲 🌽 🌲 🍃 🍂 🌈 🌹 🌺 🍁 🍁 🍂 🌺 🌴 🌸 🍃 😊 😂 🌲 🌴 😻 🌳 🍁
🌹 😻 🍁 🌸 🌲 🌴 🌈 🌺 🍂 🌳 🌽 🍃 🍁 😻 🌹 🍂 🌺 🍂 🌴 🌳 🌈 🍂 🌺 🍂 🌹 🌳
راوی:مکان:کپلر:زمان:اکنون
_طبق آخرین گزارش درباره ی آیدا نوری،هنوز اطلاعات جدیدی درباره ی گمشدن این دانشمند با ارزش پیدا نشده. جناب سرهنگ سینا صولتی ، همچنان در حال بازجویی از محمود ناظری هستند که به تازگی در نزدیکی محل سکونت خانو نوری دیده شده بود.با ادامه ی خبر ها همراه ما باشید.
پلیس سعی می کرد مردم رو متفرق کنه ولی همه جمع شده بودن و می خواستن داخل خونه ی آیدا رو سرک بکشن.کیان از همیشه آشفته تر بود. آزمایشگاه به طرز فاجعه آوری به هم ریخته بود. مثل این میموند یه زلزله ی قوی باعث خرابی اون شده باشه!بعضی ها با دقت از گوشه و کنار آزمایشگاه چیزی بر میداشتن و داخل پاکتهای پلاستیکی میگذاشتن.سرهنگ صولتی سعی می کرد از کیان اطلاعات بیشتری بگیره
_جناب مفتخر،گفتین که همسرتون بعد از ظهر روز یکشنبه وارد آزمایشگاه شدن و دیگه برنگشتن درسته؟
کیان دستی توی موهاش کشید و با کلافگی گفت:
_آره...ما...بعد از ظهرآیدا با یه سری کاغذ و وسیله رفت آزمایشگاه و منم رفتم شرکت ولی به خاطر دکتر آیدا زود برگشتم. نبود...فکر کردم رفته جایی ولی وقتی بهش زنگ زدم صدای موبایلش از توی اتاق خواب اومد.دنبالش گشتم توی خونه نبود.رفتم سمت آزمایشگاه که...خودتون میبینین...هیجا نیست.اینجا آخرین جایی بود که آیدا اومده.
سینا یه سری حرفارو یادداشت کرد و گفت
_نمیدونین هسرتون روی چه چیزی آزمایش می کردن ؟
کیان سری تکون داد و گفت:
_آیدا معمولا توی خونه آزمایش نمیکرد ولی این چند هفته خیلی میومد اینجا. هروقتم که من بهش سر میزدم در حال نوشتن بود نه آزمایش کردن.
سینا با سر حرفای کیان رو تایید کرد و گفت:
_می تونم تحقیقات ایشون رو ببینم؟
_بله بله حتما.
کیان سینا رو به طرف خونه راهنمایی کرد و اون رو به اتاق کار آیدا برد.
لبتاپ رو روشن کرد و صفحه ی وبلاگ آیدا رو بهش نشون داد. ورقه هایی که آیدا نوشته بود رو هم بهش داد.
_همیناس.
سینا با دقت به برگه ها نگاه کرد. کیان کلافه شده بود.نگران آیدا بود.نگران بچش بود.
_کمکی هم میکنه؟
سینا چشمش به یه کلمه افتاد.دروازه...
برگه ها رو برداشت و آدرس وبلاگ آیدا رو یادداشت کرد.
_اینا رو با خودم میبرم شاید بتونم چیز بدرد بخوری ازتوشون درارم.
همون طور که از در خارج می شد گفت:
_نگران نباشید. ما تمام سعیمونو میکنیم تا همسرتون رو پیدا کنیم.روز خوش.
و از خونه بیرون رفت. ولی بقیه برای تحقیقات بیشتر موندن.
فکری که توی سر سینا شکل گرفته بود،هم غیر قابل باور بود هم کاملا منطقی.ولی هنوز مطمئن نبود که درست فکر میکنه یا نه...
🍃 🌲 🌳 🌈 🌲 🌽 🌲 🍃 🍂 🌈 🌹 🌺 🍁 🍁 🍂 🌺 🌴 🌸 🍃 😊 😂 🌲 🌴 😻 🌳 🍁
۱.۴k
۱۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.