Gray love
Gray love
part 18
یه قلعه خیلی بزرگ بود
یه نگا به یونگی کردم
از تعجب چشماش گرد شده بود
من:ی.. یونگی
یونگی:باید از اینجا بریم
من:چ.. چرا؟
یونگی:نپرس فقط بدو
دستم گرفت و دنبال خودش کشید
داشتیم میدوییدیم که یهو یه موجی پرتمون کرد عقب
انگار تو اون منطقه گیر افتاده بودیم
نمیتونستیم خارج بشیم
بلند شدم و دست یونگی گرفتم تا بلند شه
یونگی:امکان نداره
من:چی؟ خواهش میکنم بهم بگو یونگی داری نگرانم میکنی
یونگی:قبلا شنیده بودم که یه قلعه تو جنگل هست که هرکسی رو که بره اون منطقه گیر میندازه
من:شوخیت گرفت...
یهو یکی گفت
نه کاملا درست خانوم کوچولو
هر دومون برگشتیم سمت صدا که دیدیم یه پسر با شنل سیاه جلومون
پسر:او میبینم که اینجایی داداش کوچولو
یه نگا به یونگی انداختم گفتم :یونگی تو برادر داشتی؟
یونگی:نه من برادر ندارم
پسر:معلومه که نمیشناسه چون اصلا روحش از وجود من خبر نداشت
اما مهم اینه که پیدات کردم( پوزخند شیطانی)
هردومون تو شوک بودیم یه نگاه به یونگی انداختم از چهرش میشد فهمید که روحشم از این ماجرا خبر نداشته
پسر:و شما خانوم کوچولو نمیدونستم داداش کوچولوم دوست دخترم داره
یونگی:نزدیکش نشو
پسر:او چقدرم غیرتی روت
یونگی:تو کی هستی از ما چی میخوای
پسر:گفتم که داداش کوچولو من برادرتم
یونگی:چطور انتظار داری باور کنم
یهو شنلش از رو سرش اورد پایین و به موهاش اشاره کرد
تاحالا فکر نکردی که چطور ممکنه رنگ موهای یه بچه معمولی خاکستری باشه؟
از دید یونهی
شنلش برداشت و به رنگ موهاش اشاره کرد خیلی عجیب بود رنگ موهای اونم دقیقا مثل یونگی بود اما یونگی گفت که برادر و خواهری نداره پس چطور ممکنه.
یونگی:این دلیل نمیشه دلیل قانع کننده تری بیار
پسر:باشه باهم بیا تا همه چیو برات توضیح بدم
یونگی و یونهی بهم نگا کردن و سرشون به نشونه تایید تکون دادن
از دید یونهی
بعد چند دقیقه رسیدیم به قلعه منطقه عجیبی بود همه چیز دارک بود حتی اسمون میتونستم صدای زوزه گرگ هارو بشنوم و این اصلا حس خوبی بهم نمیداد
با همین فکر و خیالا وارد قلعه شدم
داخل قلعه خیلی بزرگ بود و همه چیزش سیاه و خف بود به طوری که ترس به جونم افتاد
چیه انتظار نداشتید داستان یهو انقد عوض شه؟ 😂😂
تا پارت بعد شمارو با خماری تنها میزارم🤣🤣
part 18
یه قلعه خیلی بزرگ بود
یه نگا به یونگی کردم
از تعجب چشماش گرد شده بود
من:ی.. یونگی
یونگی:باید از اینجا بریم
من:چ.. چرا؟
یونگی:نپرس فقط بدو
دستم گرفت و دنبال خودش کشید
داشتیم میدوییدیم که یهو یه موجی پرتمون کرد عقب
انگار تو اون منطقه گیر افتاده بودیم
نمیتونستیم خارج بشیم
بلند شدم و دست یونگی گرفتم تا بلند شه
یونگی:امکان نداره
من:چی؟ خواهش میکنم بهم بگو یونگی داری نگرانم میکنی
یونگی:قبلا شنیده بودم که یه قلعه تو جنگل هست که هرکسی رو که بره اون منطقه گیر میندازه
من:شوخیت گرفت...
یهو یکی گفت
نه کاملا درست خانوم کوچولو
هر دومون برگشتیم سمت صدا که دیدیم یه پسر با شنل سیاه جلومون
پسر:او میبینم که اینجایی داداش کوچولو
یه نگا به یونگی انداختم گفتم :یونگی تو برادر داشتی؟
یونگی:نه من برادر ندارم
پسر:معلومه که نمیشناسه چون اصلا روحش از وجود من خبر نداشت
اما مهم اینه که پیدات کردم( پوزخند شیطانی)
هردومون تو شوک بودیم یه نگاه به یونگی انداختم از چهرش میشد فهمید که روحشم از این ماجرا خبر نداشته
پسر:و شما خانوم کوچولو نمیدونستم داداش کوچولوم دوست دخترم داره
یونگی:نزدیکش نشو
پسر:او چقدرم غیرتی روت
یونگی:تو کی هستی از ما چی میخوای
پسر:گفتم که داداش کوچولو من برادرتم
یونگی:چطور انتظار داری باور کنم
یهو شنلش از رو سرش اورد پایین و به موهاش اشاره کرد
تاحالا فکر نکردی که چطور ممکنه رنگ موهای یه بچه معمولی خاکستری باشه؟
از دید یونهی
شنلش برداشت و به رنگ موهاش اشاره کرد خیلی عجیب بود رنگ موهای اونم دقیقا مثل یونگی بود اما یونگی گفت که برادر و خواهری نداره پس چطور ممکنه.
یونگی:این دلیل نمیشه دلیل قانع کننده تری بیار
پسر:باشه باهم بیا تا همه چیو برات توضیح بدم
یونگی و یونهی بهم نگا کردن و سرشون به نشونه تایید تکون دادن
از دید یونهی
بعد چند دقیقه رسیدیم به قلعه منطقه عجیبی بود همه چیز دارک بود حتی اسمون میتونستم صدای زوزه گرگ هارو بشنوم و این اصلا حس خوبی بهم نمیداد
با همین فکر و خیالا وارد قلعه شدم
داخل قلعه خیلی بزرگ بود و همه چیزش سیاه و خف بود به طوری که ترس به جونم افتاد
چیه انتظار نداشتید داستان یهو انقد عوض شه؟ 😂😂
تا پارت بعد شمارو با خماری تنها میزارم🤣🤣
۱۷.۱k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.