ممد خط خطی می گفت بی هوا میاد. سر کلاس ، تو خیابون، تو فر
ممد خط خطی می گفت بی هوا میاد. سر کلاس ، تو خیابون، تو فروشگاه ، پشت چراغ قرمز... خودش تو دعوا عاشق شده بود. سر جا پارک با استخونای یه نفر داشته گردو شکستم بازی می کرده که چشمش می خوره به خواهر طرف...خواهرش داشته با گریه و زاری می گفته عوضی داداشم رو نزن...ممد خط خطی وسط دعوا گفته چشم. بعد دست طرف رو گرفته بلندش کرده و حسابی ازش خورده... بوی خون که گرفته چهار تا فحش بهش دادن و یا علی مدد...همیشه می گفت هر کسی یه شانسی داره. ما هم که مادرزاد بدشانس... بگذریم.
بذار از خودم بگم.ممد خط خطی راست می گفت آخه اونم بی هوا اومد. نشسته بودم تو مطب دکتر که اومد نشست کنارم... آخه صندلی خالی همون یکی بود. یه نگاه کرد. یه نگاه کردم. دیگه نگاه نکرد. ولی من خیلی نگاه کردم. تا حالا میت شدی؟ بدنت یخبزنه. چشمات خیره بمونه. نفس نیاد. قلبم؟ می زد آقا ... حسابی می زد. انقدر نفس نیومد که به سرفه افتادم. برگشت نگام کرد و نفسش رو داد بیرون. با بازدمش ، دَم اومد. نفس اومد. گفت خوبید؟ گفتم خیلی... گفت واسه هواست. گفتم واسه هوایی شدن؟ گفت نه هوا... گفتم آره گرمه! گفت نه آلوده ست. گفتم دلتون پاک ، هوا که همیشه آلوده ست. خندید و گفت مرسی. گفتم هوای دلتون خوبه؟ گفت جان؟ گفتم شما حالتون خوبه؟ خندید و گفت مرسی. گفتم هوای من باش. گفت جان؟ گفتم هوای من رو داشته باش. گفت جان؟ گفتم من میرم بیرون هوای جای من رو داشته باش. گفت حتما ... گفتم شما خیلی خوبی. خندید و گفت مرسی. رفتم بیرون مطب ، تو آینه قدی آسانسور خودم رو نگاه کردم و گفتم چته؟ اون که تو آینه بود گفت می خوامش. برگشتم تو مطب... به جای من کیف گذاشته بود. نزدیک شدم. خندید. کیف رو برداشت و نشستم. خیره شدم به نیم رخش ... گفتم شما خیلی قشنگی. گفت جان؟ گفتم چه کیف قشنگی. خندید و گفت مرسی. گفتم شماره ت رو میدی؟ گفت جان؟ گفتم شماره ویزیت رو میگی؟ گفت چهل و سه. گفتم من چهل و یکم. میخوای شما زودتر برو. خندید و گفت مرسی. نمی دونم پیش دکتر چی گفتم و دکتر چیگفت. فقط پایین مطب منتظرش بودم. داشتم حروف الفبا رو کنار هم می ذاشتم تا یه جملهی درست حسابی بگم. سی و دو حرف برای حرفای من کم بود. وقتی دیدمش رفتم جلو و بهش گفتم خوشحال میشم دوباره ببینمت. گفت جان؟ گفتم خوشحال شدم از دیدنت. خندید و گفت مرسی. خدانگهدار.
من انقدر حرفام رو آروم گفتم که تو نشنیدی و گفتی جان؟ انقدر حرفام رو عوض کردم که تو فقط خندیدی و گفتی مرسی. فقط می خوام بدونی من دارم باهات زندگی می کنم. تو خلوت خودم ... تو رویای خودم.
.
.
.
جان؟
#حسین_حائریان
بذار از خودم بگم.ممد خط خطی راست می گفت آخه اونم بی هوا اومد. نشسته بودم تو مطب دکتر که اومد نشست کنارم... آخه صندلی خالی همون یکی بود. یه نگاه کرد. یه نگاه کردم. دیگه نگاه نکرد. ولی من خیلی نگاه کردم. تا حالا میت شدی؟ بدنت یخبزنه. چشمات خیره بمونه. نفس نیاد. قلبم؟ می زد آقا ... حسابی می زد. انقدر نفس نیومد که به سرفه افتادم. برگشت نگام کرد و نفسش رو داد بیرون. با بازدمش ، دَم اومد. نفس اومد. گفت خوبید؟ گفتم خیلی... گفت واسه هواست. گفتم واسه هوایی شدن؟ گفت نه هوا... گفتم آره گرمه! گفت نه آلوده ست. گفتم دلتون پاک ، هوا که همیشه آلوده ست. خندید و گفت مرسی. گفتم هوای دلتون خوبه؟ گفت جان؟ گفتم شما حالتون خوبه؟ خندید و گفت مرسی. گفتم هوای من باش. گفت جان؟ گفتم هوای من رو داشته باش. گفت جان؟ گفتم من میرم بیرون هوای جای من رو داشته باش. گفت حتما ... گفتم شما خیلی خوبی. خندید و گفت مرسی. رفتم بیرون مطب ، تو آینه قدی آسانسور خودم رو نگاه کردم و گفتم چته؟ اون که تو آینه بود گفت می خوامش. برگشتم تو مطب... به جای من کیف گذاشته بود. نزدیک شدم. خندید. کیف رو برداشت و نشستم. خیره شدم به نیم رخش ... گفتم شما خیلی قشنگی. گفت جان؟ گفتم چه کیف قشنگی. خندید و گفت مرسی. گفتم شماره ت رو میدی؟ گفت جان؟ گفتم شماره ویزیت رو میگی؟ گفت چهل و سه. گفتم من چهل و یکم. میخوای شما زودتر برو. خندید و گفت مرسی. نمی دونم پیش دکتر چی گفتم و دکتر چیگفت. فقط پایین مطب منتظرش بودم. داشتم حروف الفبا رو کنار هم می ذاشتم تا یه جملهی درست حسابی بگم. سی و دو حرف برای حرفای من کم بود. وقتی دیدمش رفتم جلو و بهش گفتم خوشحال میشم دوباره ببینمت. گفت جان؟ گفتم خوشحال شدم از دیدنت. خندید و گفت مرسی. خدانگهدار.
من انقدر حرفام رو آروم گفتم که تو نشنیدی و گفتی جان؟ انقدر حرفام رو عوض کردم که تو فقط خندیدی و گفتی مرسی. فقط می خوام بدونی من دارم باهات زندگی می کنم. تو خلوت خودم ... تو رویای خودم.
.
.
.
جان؟
#حسین_حائریان
۱۱۵.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۰