وقتی بدون اجازه اش مست کردی //🌚❤
وقتی بدون اجازه اش مست کردی //🌚❤
(نامجون به عنوان شوهرت )
میکا « شب از نیمه گذشته بود و خبری از نام نبود.... فشار زیادی رو توی این مدت تحمل میکردم و صبرم لبریز شده بود... با اینکه نام گفته بود حق ندارم مست کنم اما الان دومین بطری شراب رو تموم میکردم... سرم گیج میرفت و معده ام میسوخت.... از دیروز چیزی نخورده بودم و این حالم رو بدتر میکرد... با صدای چرخش کلید توی در تلو تلو خوران توی تاریکی خودم رو به در رسوندم و با دیدن نام خودم رو مهمون آغوش پر از محبتش کردم.... جا خورد و کم کم با حس بوی الکل اخم هاش تو هم رفت و کیفش رو روی زمین گذاشت و بغلم کرد.... توی راه چراغ رو روشن کرد و با دیدن بطری های شراب عصبی منو بیشتر به خودش فشرد....
نامجون « یه هفته ای میشد که سرم بشدت شلوغ بود و وقت نداشتم زیاد میکا رو ببینم... ساعت سه نیمه شب بود که خسته و کوفته به خونه رسیدم و با تصور اینکه فرشته ی دوست داشتنیم خوابه آروم کلید رو در اوردم و در رو باز کردم.... خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود... میخواستم کتم رو در بیارم که بوی عطر آشنایی به مشامم رسید و بعد جسم ضریف میکا توی اغوشم جا گرفت.... چرا تا این موقع بیدار بود؟ منتظر من بود؟ وایسا ببینم... ای... این بو... میکا بوی الکل میداد... به خاطر فکری که به سرم زده بود کیف رو پرت کردم روی زمین و میکا رو سریع بغل کردم و به محظ روشن کردن چراغ ها با دیدن بطری های الکل خونم جوش اومد.... میکا معده حساسی داشت و الکل براش سم بود... بماند که بدون اجازه مست کرده بود.... عصبی خوابوندمش روی مبل که مستانه گفت
میکا « نامی چراغا رو خاموش کن... چشمم رو اذیت میکنه.... *سکسکه... چرا اینقدر دیر اومدی... چشمم به در خشک شد... *سکسکه
_با قرار گرفتن انگشت اشاره نام روی لبهای خشک دخترک ساکت شد و به چشمای نگران نام خیره شد
نامجون « احمق این چه ریخت و قیافه ایه... خودت رو توی اینه نگاه کردی؟ چشمات شده کاسه خون... رنگت عین گچ شده.... از اون بدتر با این معده خرابت الکل خوردی؟ میخواهی خودت رو به کشتن بدی؟
میکا « سکسکه * نمیدونم چقدر ذوق میکنم وقتی اینجوری نگرانم میشی.... بمیرم ناراحت میشی نام؟
نامجون « خیلی حرف میزنی هااا.... تو عشق منی... امید زندگی منی دیوونه... معلومه هم نگرانت میشم هم ناراحت میشم... یادت رفته وقتی تب میکردی منم تا صبح باهات تب میکردم؟ دختر بد....
_تن ضریف دختر رو دوباره در اغوش کشید و موهاشو بوسید.... مکملی تقویتی درست کرد و بزور بهش داد تا بخوره و تا صبح درد نکشه.... طولی نکشید که با نوازش های نام و اثر مکمل و دارو ها بعد از شب ها یه خواب راحت داشت!
میکا « با حس سوزش دستم چشمام رو آروم باز کردم و با دیدن پزشک مخصوص اعضا با تعجب بهش خیره شدم....
(نامجون به عنوان شوهرت )
میکا « شب از نیمه گذشته بود و خبری از نام نبود.... فشار زیادی رو توی این مدت تحمل میکردم و صبرم لبریز شده بود... با اینکه نام گفته بود حق ندارم مست کنم اما الان دومین بطری شراب رو تموم میکردم... سرم گیج میرفت و معده ام میسوخت.... از دیروز چیزی نخورده بودم و این حالم رو بدتر میکرد... با صدای چرخش کلید توی در تلو تلو خوران توی تاریکی خودم رو به در رسوندم و با دیدن نام خودم رو مهمون آغوش پر از محبتش کردم.... جا خورد و کم کم با حس بوی الکل اخم هاش تو هم رفت و کیفش رو روی زمین گذاشت و بغلم کرد.... توی راه چراغ رو روشن کرد و با دیدن بطری های شراب عصبی منو بیشتر به خودش فشرد....
نامجون « یه هفته ای میشد که سرم بشدت شلوغ بود و وقت نداشتم زیاد میکا رو ببینم... ساعت سه نیمه شب بود که خسته و کوفته به خونه رسیدم و با تصور اینکه فرشته ی دوست داشتنیم خوابه آروم کلید رو در اوردم و در رو باز کردم.... خونه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود... میخواستم کتم رو در بیارم که بوی عطر آشنایی به مشامم رسید و بعد جسم ضریف میکا توی اغوشم جا گرفت.... چرا تا این موقع بیدار بود؟ منتظر من بود؟ وایسا ببینم... ای... این بو... میکا بوی الکل میداد... به خاطر فکری که به سرم زده بود کیف رو پرت کردم روی زمین و میکا رو سریع بغل کردم و به محظ روشن کردن چراغ ها با دیدن بطری های الکل خونم جوش اومد.... میکا معده حساسی داشت و الکل براش سم بود... بماند که بدون اجازه مست کرده بود.... عصبی خوابوندمش روی مبل که مستانه گفت
میکا « نامی چراغا رو خاموش کن... چشمم رو اذیت میکنه.... *سکسکه... چرا اینقدر دیر اومدی... چشمم به در خشک شد... *سکسکه
_با قرار گرفتن انگشت اشاره نام روی لبهای خشک دخترک ساکت شد و به چشمای نگران نام خیره شد
نامجون « احمق این چه ریخت و قیافه ایه... خودت رو توی اینه نگاه کردی؟ چشمات شده کاسه خون... رنگت عین گچ شده.... از اون بدتر با این معده خرابت الکل خوردی؟ میخواهی خودت رو به کشتن بدی؟
میکا « سکسکه * نمیدونم چقدر ذوق میکنم وقتی اینجوری نگرانم میشی.... بمیرم ناراحت میشی نام؟
نامجون « خیلی حرف میزنی هااا.... تو عشق منی... امید زندگی منی دیوونه... معلومه هم نگرانت میشم هم ناراحت میشم... یادت رفته وقتی تب میکردی منم تا صبح باهات تب میکردم؟ دختر بد....
_تن ضریف دختر رو دوباره در اغوش کشید و موهاشو بوسید.... مکملی تقویتی درست کرد و بزور بهش داد تا بخوره و تا صبح درد نکشه.... طولی نکشید که با نوازش های نام و اثر مکمل و دارو ها بعد از شب ها یه خواب راحت داشت!
میکا « با حس سوزش دستم چشمام رو آروم باز کردم و با دیدن پزشک مخصوص اعضا با تعجب بهش خیره شدم....
۱۲۱.۰k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.