چندپارتی : رویایی زیبا
پارت یک
در یک جایی که از بهشت هم زیباتر بود ، بودم
گل های زیبا و رنگارنگ و سبزه هایی که سبز و شاداب بودند ، بهم آرامش میدادند.
ناگهان کسی را از دور دیدم .
مردی که هر چه نزدیک تر می آمد بیشتر ظاهرش معلوم میشد .
با دیدن آن مرد از تعجب چند قدمی عقب رفتم .
ب...با..ورم ن..نمیشه
ا..اون ت...ت...تهیونگه!
به سمتم آمد و دستش را روی گونه ام گذاشت .
من : تو..تو
تهیونگ : آره منم ، تهیونگ
با شنیدن صداش شروع به گریه کردن ، کردم
تهیونگ مثل یک الماس باارزش من را بغل کرد و با اون صدای دلنوازش گفت : هییشش آروم باش ! قلبم میشکنه وقتی گریه میکنی
از توی بغلش در آمدم و به چشمانش نگاه کردم
تهیونگ : چرا همش گریه میکنی ؟ گریه کردن هیچی از مشکلاتت رو کم نمیکنه !
من : خشته شدم ! خسته شدم از اینکه نمیتونم ببینمتون ! خسته شدم از بی کسی ! خسته شدم از همه چی ! همیشه به کسایی که میتونستن بیان کنسرتتون حسودی میکردم
ناگهان بغضی کردم که نمیتونستم کنترلش کنم و تبدیل یک گریه شدید شد
من میان گریه گفتم : چجوری ؟ چجوری گریه نکنم وقتی کسی رو ندارم ، وقتی نمیتونم ببینمتون ؟
تهیونگ چیزی نگفت و به جاش دشتم رو گرفت و گفت : با من بیا !
انگار آن هم به من حق داده بود و درکم میکرد.
وقتی راه رفتیم ، کم کم همه جا سیاه شد ، آن بهشت زیبا ناپدید شد و همه چیز در سیاهی که به تاریکی شب بود غرق شد .
خب اگه دوسش داشتین لایک و کامنت بزارین 😉
منتظر پارت دومش باشین 😘
در یک جایی که از بهشت هم زیباتر بود ، بودم
گل های زیبا و رنگارنگ و سبزه هایی که سبز و شاداب بودند ، بهم آرامش میدادند.
ناگهان کسی را از دور دیدم .
مردی که هر چه نزدیک تر می آمد بیشتر ظاهرش معلوم میشد .
با دیدن آن مرد از تعجب چند قدمی عقب رفتم .
ب...با..ورم ن..نمیشه
ا..اون ت...ت...تهیونگه!
به سمتم آمد و دستش را روی گونه ام گذاشت .
من : تو..تو
تهیونگ : آره منم ، تهیونگ
با شنیدن صداش شروع به گریه کردن ، کردم
تهیونگ مثل یک الماس باارزش من را بغل کرد و با اون صدای دلنوازش گفت : هییشش آروم باش ! قلبم میشکنه وقتی گریه میکنی
از توی بغلش در آمدم و به چشمانش نگاه کردم
تهیونگ : چرا همش گریه میکنی ؟ گریه کردن هیچی از مشکلاتت رو کم نمیکنه !
من : خشته شدم ! خسته شدم از اینکه نمیتونم ببینمتون ! خسته شدم از بی کسی ! خسته شدم از همه چی ! همیشه به کسایی که میتونستن بیان کنسرتتون حسودی میکردم
ناگهان بغضی کردم که نمیتونستم کنترلش کنم و تبدیل یک گریه شدید شد
من میان گریه گفتم : چجوری ؟ چجوری گریه نکنم وقتی کسی رو ندارم ، وقتی نمیتونم ببینمتون ؟
تهیونگ چیزی نگفت و به جاش دشتم رو گرفت و گفت : با من بیا !
انگار آن هم به من حق داده بود و درکم میکرد.
وقتی راه رفتیم ، کم کم همه جا سیاه شد ، آن بهشت زیبا ناپدید شد و همه چیز در سیاهی که به تاریکی شب بود غرق شد .
خب اگه دوسش داشتین لایک و کامنت بزارین 😉
منتظر پارت دومش باشین 😘
- ۹۱۸
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط