بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی است
بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی است
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی است
گر رو به تو آوردهام از روی نیازی است
ور دردسری میدهمت از سر دردی است
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردی است
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی است
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
مهرداد اوستا
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی است
گر رو به تو آوردهام از روی نیازی است
ور دردسری میدهمت از سر دردی است
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردی است
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی است
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
مهرداد اوستا
۸۶۷
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.