Smile of Death
“Smile of Death”
Part(۶)
از زبان هیکاری
بلند شدم، دوش گرفتم و یه لباس انتخاب کردم. لباس مشکی و سادهای بود، اما همیشه شیک و بیصدا. رفتنم به سمت آشپزخانه، مثل همیشه بدون سروصدا بود. به میز غذا رسیدم. همه بودن، جز سانزو.
ران، که همیشه منتظر بود، با یک نگاهی به من گفت:
– «هیکاری، میتونی اون پشمک رو بلند کنی؟ هنوز خوابه!»
– «باشه.» جواب دادم و به سمت اتاق سانزو رفتم. در باز بود، پس وارد شدم. اتاقش یه وایب تاریک و سنگین داشت. سانزو خوابیده بود.
باید بیدارش میکردم.
– «بیدار شو، سانزو.»
سانزو با خمیازه بلند گفت:
– «نمیخوام، میخوام بخوابم.»
– «خود دانی.»
اما قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستش رو به سرعت گرفت و من رو در آغوش کشید.
– «میدونستی چه حس خوبیه بغل کردنت؟»
چشمای من از تعجب گشاد شد.
– «هااا؟ بیدار شو و منو ول کن!»
– «حرف نزن، میخوام از این لحظه لذت ببرم.»
– «هعی، خیلی رو مخی، پشمک.»
– «خودت چطور؟ بادمجون ۳؟»
– «نمیخوام بحث کنم!»
سانزو بلاخره منو ول کرد و من بلند شدم. همونطور که به سمت پایین میرفتم، گفتم:
– «خیلی عجیبی، سانزو.»
به پایین رسیدم و سر میز نشستم. مایکی بلافاصله گفت:
– «اون دورایکی رو بده به من!»
– «چشم.»
مایکی کمی جا خورد. من دورایکی رو بهش دادم. مایکی با نگاهی به من گفت:
– «نیازی نیست رسمی باشی.»
– «باشه، کوکو بهم پول میدی؟»
کوکونوی که داشت غذا میخورد، با تعجب نگاه کرد.
– «چقدر میخوای؟»
– «حدوداً ۶ یا ۷ میلیون.»
غذای کوکونوی پرید تو گلویش.
– «مگه سر گنج نشستم؟!»
– «هیی! یه ذره اس واسه توو.»
– «باشه، میدم.»
کاکوچو که سرش توی بشقابش بود، نگاه کرد و گفت:
– «ران، تونستی مکان گنگ… پیدا کنی؟»
ران با یک لبخند گفت:
– «آره، تونستم.»
– «ماموریت منه؟» پرسیدم.
ریندو جواب داد:
– «این دفعه نه، مال منِ. ران و کاکوچو هستن.»
در همون لحظه، سانزو وارد شد و گفت:
– «تشریف آوردید، فلامینگو.»
– «چه غلطا؟ روی من لقب نذار.»
مایکی که دیگه از این شوخیها خسته شده بود، گفت:
– «تمومش کنید!»
– «ببخشید.» گفتیم هر دو.
فضا پر از تنش و شوخی بود. همه میدونستن که در هر لحظه ممکنه چیزی غیرمنتظره اتفاق بیفته، ولی همینطور که همیشه میگفتیم، دنیای بونتن هیچوقت بیخطر نیست. و من، هیکاری، توی این دنیای خطرناک و پیچیده، جایگاه خودمو پیدا کرده بودم.
---
Part(۶)
از زبان هیکاری
بلند شدم، دوش گرفتم و یه لباس انتخاب کردم. لباس مشکی و سادهای بود، اما همیشه شیک و بیصدا. رفتنم به سمت آشپزخانه، مثل همیشه بدون سروصدا بود. به میز غذا رسیدم. همه بودن، جز سانزو.
ران، که همیشه منتظر بود، با یک نگاهی به من گفت:
– «هیکاری، میتونی اون پشمک رو بلند کنی؟ هنوز خوابه!»
– «باشه.» جواب دادم و به سمت اتاق سانزو رفتم. در باز بود، پس وارد شدم. اتاقش یه وایب تاریک و سنگین داشت. سانزو خوابیده بود.
باید بیدارش میکردم.
– «بیدار شو، سانزو.»
سانزو با خمیازه بلند گفت:
– «نمیخوام، میخوام بخوابم.»
– «خود دانی.»
اما قبل از اینکه بتونم از اتاق خارج بشم، دستش رو به سرعت گرفت و من رو در آغوش کشید.
– «میدونستی چه حس خوبیه بغل کردنت؟»
چشمای من از تعجب گشاد شد.
– «هااا؟ بیدار شو و منو ول کن!»
– «حرف نزن، میخوام از این لحظه لذت ببرم.»
– «هعی، خیلی رو مخی، پشمک.»
– «خودت چطور؟ بادمجون ۳؟»
– «نمیخوام بحث کنم!»
سانزو بلاخره منو ول کرد و من بلند شدم. همونطور که به سمت پایین میرفتم، گفتم:
– «خیلی عجیبی، سانزو.»
به پایین رسیدم و سر میز نشستم. مایکی بلافاصله گفت:
– «اون دورایکی رو بده به من!»
– «چشم.»
مایکی کمی جا خورد. من دورایکی رو بهش دادم. مایکی با نگاهی به من گفت:
– «نیازی نیست رسمی باشی.»
– «باشه، کوکو بهم پول میدی؟»
کوکونوی که داشت غذا میخورد، با تعجب نگاه کرد.
– «چقدر میخوای؟»
– «حدوداً ۶ یا ۷ میلیون.»
غذای کوکونوی پرید تو گلویش.
– «مگه سر گنج نشستم؟!»
– «هیی! یه ذره اس واسه توو.»
– «باشه، میدم.»
کاکوچو که سرش توی بشقابش بود، نگاه کرد و گفت:
– «ران، تونستی مکان گنگ… پیدا کنی؟»
ران با یک لبخند گفت:
– «آره، تونستم.»
– «ماموریت منه؟» پرسیدم.
ریندو جواب داد:
– «این دفعه نه، مال منِ. ران و کاکوچو هستن.»
در همون لحظه، سانزو وارد شد و گفت:
– «تشریف آوردید، فلامینگو.»
– «چه غلطا؟ روی من لقب نذار.»
مایکی که دیگه از این شوخیها خسته شده بود، گفت:
– «تمومش کنید!»
– «ببخشید.» گفتیم هر دو.
فضا پر از تنش و شوخی بود. همه میدونستن که در هر لحظه ممکنه چیزی غیرمنتظره اتفاق بیفته، ولی همینطور که همیشه میگفتیم، دنیای بونتن هیچوقت بیخطر نیست. و من، هیکاری، توی این دنیای خطرناک و پیچیده، جایگاه خودمو پیدا کرده بودم.
---
- ۷.۴k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط