دشمن ناتنیpt
دشمن ناتنیpt27
سوار ماشینی که جیمین باهاش به مراسم اومده بود شد و با سرعت رانندگی میکرد ،به سمت ساحل رفت و با رسیدنش پیاده شد و نزدیک دریا شد،رو یکی از سنگ های نزدیک دریا نشست و به باد سرد شبانه اجازه داد بدنش رو بلروزنه.
امشب سردتر از شبای دیگه بود....سرش رو بالا گرفت و چشماشمو بسته و نفس عمیقی کشید.
.
ساعت نزدیکای دو شب بود ولی پسر هنوز تو ساحل بود. صدای زنگ خوردن مداوم گوشیش رو مخش رفته بود ،با سرعت گوشی رو درآورد و بدون نگاه کردن بهش سمت دریا پرتش کرد.
آروم از جاش بلند شد و سمت ماشینش رفت ،وارد ماشین شد و روشن کرد و حرکت کرد.
وقتی به خودش اومده بود جلو خونه ای بود که حتی یکبار هم سمتش نیومده بود ولی انگار سال ها بود که میشناختش.
کنار در روی زمین نشست و چشماشمو رو برای لحظه ی بست،و بعد زنگ خونه رو زد.
توان چندبار زنگ زدن رو نداشت و به همون بیار کفایت کرد.
طولی نکشید که در باز شد و سوهی با تعجب به جونگکوک که رو زمین بود نگاه کرد بود.
رو پاهاش نشست تا بتونه پسر جلوش رو ببینه
+خوبی؟
نمیدونست چی بگه و فقط با یه کلمه سعی کرد جمعش کنه.
جونگکوک سرش رو سمت دختر گرفت.
-درد داره
+چی
-از دست دادن عزیزترینت
سوهی با نگرانی به پسر نگاه کرد
+کی؟....کیو از دست دادی؟
-بابام
سوهی خیلی خوب درکش میکرد .
+متاسفم
-سعی میکرد باهام حرف بزنه اما من ،فکر میکردم وقت دارم
سوعی به صورت عرق کرده جونگکوک نگاه کرد،این چیز عادی تو این هوا سرد نبود.دستشو رو پیشونیش گذاشت .
جونگکوک داشت تو تب میسوخت.
+جونگکوک بلند شد...تب داری
کمک کرد تا جونگکوک بلند بشه و بردش تو خونه رو کاناپه نشوندش.
بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه....واقعا نمیدونم چی بگم فقط مراقب خودتون باشید.
سوار ماشینی که جیمین باهاش به مراسم اومده بود شد و با سرعت رانندگی میکرد ،به سمت ساحل رفت و با رسیدنش پیاده شد و نزدیک دریا شد،رو یکی از سنگ های نزدیک دریا نشست و به باد سرد شبانه اجازه داد بدنش رو بلروزنه.
امشب سردتر از شبای دیگه بود....سرش رو بالا گرفت و چشماشمو بسته و نفس عمیقی کشید.
.
ساعت نزدیکای دو شب بود ولی پسر هنوز تو ساحل بود. صدای زنگ خوردن مداوم گوشیش رو مخش رفته بود ،با سرعت گوشی رو درآورد و بدون نگاه کردن بهش سمت دریا پرتش کرد.
آروم از جاش بلند شد و سمت ماشینش رفت ،وارد ماشین شد و روشن کرد و حرکت کرد.
وقتی به خودش اومده بود جلو خونه ای بود که حتی یکبار هم سمتش نیومده بود ولی انگار سال ها بود که میشناختش.
کنار در روی زمین نشست و چشماشمو رو برای لحظه ی بست،و بعد زنگ خونه رو زد.
توان چندبار زنگ زدن رو نداشت و به همون بیار کفایت کرد.
طولی نکشید که در باز شد و سوهی با تعجب به جونگکوک که رو زمین بود نگاه کرد بود.
رو پاهاش نشست تا بتونه پسر جلوش رو ببینه
+خوبی؟
نمیدونست چی بگه و فقط با یه کلمه سعی کرد جمعش کنه.
جونگکوک سرش رو سمت دختر گرفت.
-درد داره
+چی
-از دست دادن عزیزترینت
سوهی با نگرانی به پسر نگاه کرد
+کی؟....کیو از دست دادی؟
-بابام
سوهی خیلی خوب درکش میکرد .
+متاسفم
-سعی میکرد باهام حرف بزنه اما من ،فکر میکردم وقت دارم
سوعی به صورت عرق کرده جونگکوک نگاه کرد،این چیز عادی تو این هوا سرد نبود.دستشو رو پیشونیش گذاشت .
جونگکوک داشت تو تب میسوخت.
+جونگکوک بلند شد...تب داری
کمک کرد تا جونگکوک بلند بشه و بردش تو خونه رو کاناپه نشوندش.
بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه....واقعا نمیدونم چی بگم فقط مراقب خودتون باشید.
- ۶.۱k
- ۲۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط