دشمن ناتنیpt
دشمن ناتنیpt28
رفت تو حموم و حوله ای خیس کرد و بعد برگشت پیش جونگکوک و حوله رو روی پیشونیش گذاشت.
چند بار حوله رو عوض کرد و در آخر تب جونگکوک پایین اومد.
سوهی به قصد درست کردن چایی میخواست بلند بشه که جونگکوک بلافاصله دستش رو کشید و سرش رو پاهاش گذاشت .
+زیادی تو نقشت فرو رفتی فرمانده .
سوهی سعی کرد حال جونگکوک رو عوض کن ولی با احساس کردن اینکه شلوارش با قطره های اشکم جونگکوک خیس شد حال خودش عوض شد .
جونگکوک بی صدا اشک میریخت ،بغضی که از ظهر داشت خفه اش میکرد شکست و بعد از سال اشک از چشم هاش جاری شده بود.
سوهی دستی رو شونه اش گذاشت و آروم نوازش کرد.
جونگکوک همچنان سرش روی پاهای سوهی بود و شونههاش با هر هقهق خفیف، میلرزید. سوهی سرش رو کمی خم کرد، نگاهش روی موهای ژولیدهی جونگکوک موند، قلبش از دیدن اون همه شکنندگی تو وجود کسی که همیشه قوی به نظر میرسید، تیر کشید. دستی رو که روی شونهش گذاشته بود، آروم به پشت گردنش برد و موهاش رو نوازش کرد.
چیزی نمیگفت و فقط اجازه داده بود که پسر گریه کنه.
جونگکوک به مرور آروم شد و به رو به روش خیره شد
+خوابت نمیاد؟
-...
سوهی خم شد تا بتونه صورتش رو ببینه
+جونگکوک؟
-خیلی خستم....اما اگه بخوابم حتما میبینمش....نمیخوام ببینمش.
سوهی نفسی کشید و یاد چهار سال پیش خودش افتاد.
-میشه پیشم بخوابی؟میشه همین یکبار رو کنارم باشی؟
سوهژ نگاهی به جونگکوک انداخت.
+باشه
آروم زمزمه کرد .جونگکوک با شنیدن حرفش آروم بلند شد و رو کاناپه خوابید و جایی برای سوهی درست کرد .
سوهی با تردید سمتش رفت و کنارش خوابید.
جونگکوک چشمامش هر لحظه سنگیتر میشد و خوابش عمیق تر میشد و سوهی این رو از بدن جونگکوک که هر لحظه سنگیتر میشد متوجه میشد.
رفت تو حموم و حوله ای خیس کرد و بعد برگشت پیش جونگکوک و حوله رو روی پیشونیش گذاشت.
چند بار حوله رو عوض کرد و در آخر تب جونگکوک پایین اومد.
سوهی به قصد درست کردن چایی میخواست بلند بشه که جونگکوک بلافاصله دستش رو کشید و سرش رو پاهاش گذاشت .
+زیادی تو نقشت فرو رفتی فرمانده .
سوهی سعی کرد حال جونگکوک رو عوض کن ولی با احساس کردن اینکه شلوارش با قطره های اشکم جونگکوک خیس شد حال خودش عوض شد .
جونگکوک بی صدا اشک میریخت ،بغضی که از ظهر داشت خفه اش میکرد شکست و بعد از سال اشک از چشم هاش جاری شده بود.
سوهی دستی رو شونه اش گذاشت و آروم نوازش کرد.
جونگکوک همچنان سرش روی پاهای سوهی بود و شونههاش با هر هقهق خفیف، میلرزید. سوهی سرش رو کمی خم کرد، نگاهش روی موهای ژولیدهی جونگکوک موند، قلبش از دیدن اون همه شکنندگی تو وجود کسی که همیشه قوی به نظر میرسید، تیر کشید. دستی رو که روی شونهش گذاشته بود، آروم به پشت گردنش برد و موهاش رو نوازش کرد.
چیزی نمیگفت و فقط اجازه داده بود که پسر گریه کنه.
جونگکوک به مرور آروم شد و به رو به روش خیره شد
+خوابت نمیاد؟
-...
سوهی خم شد تا بتونه صورتش رو ببینه
+جونگکوک؟
-خیلی خستم....اما اگه بخوابم حتما میبینمش....نمیخوام ببینمش.
سوهی نفسی کشید و یاد چهار سال پیش خودش افتاد.
-میشه پیشم بخوابی؟میشه همین یکبار رو کنارم باشی؟
سوهژ نگاهی به جونگکوک انداخت.
+باشه
آروم زمزمه کرد .جونگکوک با شنیدن حرفش آروم بلند شد و رو کاناپه خوابید و جایی برای سوهی درست کرد .
سوهی با تردید سمتش رفت و کنارش خوابید.
جونگکوک چشمامش هر لحظه سنگیتر میشد و خوابش عمیق تر میشد و سوهی این رو از بدن جونگکوک که هر لحظه سنگیتر میشد متوجه میشد.
- ۴.۷k
- ۲۶ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط