رمان
وقتی رئیست بود........... 🤍✨
p15
بلند شد و جلوی کل فامیل سیلی به برادر کوچکش زد و گفت
تهیونگ: توی عوضی قرصای مانانو ندادی الانم که این خیالت نیست و با دوست دختر عزیزت اومدی تو فقط ده سالته لعنتی(داد)
با گفتن این حرفا از خونه زد بیرون و دیکه برنگشت به اون خونه و چند سال بعد با برادر بزرگش یه شرکت زدن و مفق شدن و اون یه بچه اورد (حالا داشتانشو میفهمید)
«پایان فلش بک»
ات توی سکوتی فرو رفته بود از این داستان خبری نداشت و دلش خیلی برای تهیونگ سوخت
سومین: هی ناراحت نباش تهیونگ براش مهم نیست پس خودتو تاراحت نکن
ات: مرسی
سومین: ببخشید وقتتو گرفتم
ات: نه بابا این چه حرفیه منم باید برم دیگه
فردا کلی کار دارم
سومین: میخوای برسونمت؟
ات: نه بهتون زحمت نمیدم
سومین: زحمت چی بیا مسیرت سر راهمه
ات: باشه پس
«خونه ی ات»
همس توی فکر این بودم که چرا کیجو اون روز قرصای مامانشو ندادع و چرا تهیونگ انقدر درونگرا بوده(گایز این فیکه و منظوری ندارم) با همین فکرا خوابم برد با صدای الارم بیدار شدم ساعت پنج بود و خیلی خوابم میومد و احساس مردم کمی بیشتر باید بخوابم پس دوباره خوابیدم و ساعت ۶ بیدار شدم اماده شدم پایین رفتم و تا با عمو و زن عمو و جیسون صبحانه بخورم نشستم و به همه سلام دادم اولین لغمه رو که برداشتم جیسون گفت
جیسون:..........
ات: به تو ربطی نداره
ــــــــــــــــــــــــــــــ
بلاخره امتحانام تموم شددددددد ولی باز امتحان دارم 🤦♀ولی تا جایی که بتونم میزارم
p15
بلند شد و جلوی کل فامیل سیلی به برادر کوچکش زد و گفت
تهیونگ: توی عوضی قرصای مانانو ندادی الانم که این خیالت نیست و با دوست دختر عزیزت اومدی تو فقط ده سالته لعنتی(داد)
با گفتن این حرفا از خونه زد بیرون و دیکه برنگشت به اون خونه و چند سال بعد با برادر بزرگش یه شرکت زدن و مفق شدن و اون یه بچه اورد (حالا داشتانشو میفهمید)
«پایان فلش بک»
ات توی سکوتی فرو رفته بود از این داستان خبری نداشت و دلش خیلی برای تهیونگ سوخت
سومین: هی ناراحت نباش تهیونگ براش مهم نیست پس خودتو تاراحت نکن
ات: مرسی
سومین: ببخشید وقتتو گرفتم
ات: نه بابا این چه حرفیه منم باید برم دیگه
فردا کلی کار دارم
سومین: میخوای برسونمت؟
ات: نه بهتون زحمت نمیدم
سومین: زحمت چی بیا مسیرت سر راهمه
ات: باشه پس
«خونه ی ات»
همس توی فکر این بودم که چرا کیجو اون روز قرصای مامانشو ندادع و چرا تهیونگ انقدر درونگرا بوده(گایز این فیکه و منظوری ندارم) با همین فکرا خوابم برد با صدای الارم بیدار شدم ساعت پنج بود و خیلی خوابم میومد و احساس مردم کمی بیشتر باید بخوابم پس دوباره خوابیدم و ساعت ۶ بیدار شدم اماده شدم پایین رفتم و تا با عمو و زن عمو و جیسون صبحانه بخورم نشستم و به همه سلام دادم اولین لغمه رو که برداشتم جیسون گفت
جیسون:..........
ات: به تو ربطی نداره
ــــــــــــــــــــــــــــــ
بلاخره امتحانام تموم شددددددد ولی باز امتحان دارم 🤦♀ولی تا جایی که بتونم میزارم
- ۶.۶k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط