زیبای پنهان
پارت ۱۳
ویو بیتا:
کل داستان رو از اول برام تعریف کرد ولی باورم نشد که من با این فرد...اسمش چی بود؟؟...اها نیما...بوده باشم..
الان تا کی باید اینجا بمونم؟؟؟
بیتا:الان باید چی کار کنم؟
نیما:هیچی...
بیتا:هیچی.؟یعنی چی؟؟تکلیف من چیه....الان باید چیکار.. .......
نیما:اِههههه دو دقیقه نفس بگیر...
بیتا آهی از ته دل کشید......
بیتا:الان باید چیکار کنم..
نیما:میری خونه.....البته وقتی مطمعن شدی و حرفام رو باور کردی باید...تاکید میکنم....باید برگردی...
بیتا که سعی داشت با کمال آرامش جوابشو بده: چرا باید برگردم؟؟؟
نیما:چون نیما بدون بیتا میمیره.....
بدون تو نمیتونه زندگی کنه...
مگه آسمون بدون ستاره میدرخشه....
من آسمونم
تو ستاره......
بیتا فقط زل زد تو چشای نیما...چشمای طوسی آشنایی که حل شدن توش رو دوست داشت.... دوست داشت فقط بشینه نگاش کنه...حتی پلک نزنه...چشمای نیما برای اون مثل کهکشانی بود پر از ستاره..احساس امنیت میکرد پیش نیما...غرق میشد در چشمانش بدون هیچ دلیل مشخصی..
نیما وقتی چشمای مشکی بیتا رو دید دیگه نتونست تحمل کنه هجوم برد سمتش...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.