زیبای پنهان
زیبای پنهان
پارت ۱۱
ویو نیما:
دیدم دیگه گریه نمیکنه و نفساش منظم شدم فهمیدم خوابیده همینجوری رو تخت دراز کشیدم تا بیدار نشه و گذاشتم تو بغلم بخوابه....سرم رو چرخوندم و دیدم رد اشکاش رو صورتش مونده....با انگشت شستم پاکشون کردم.....
د لعنتی تو چی داری که منو کشوندی دنبال خودت....چرا سرتقیت رو دوست دارم...یه دنده بودنت رو دوست دارم.....
چشمام رو بستم و با آرامش اینکه کسی که خواب رو ازم گرفته بود الان تو بغلم خوابیده خوابیدم....
فلش بک به ۳ سال پیش:
(نیما و بیتا ازدواج کردن و باهم زندگی میکنن....بابای بیتا هم مرده)
با نوازشی که روی موهام حس کردم چشمام رو باز کردم و به کلی فراموش کرده بودم گه اینجام و فکر کردم مامانمه....وقتی سرم رو چرخوندم با چهره نیما مواجه شدم...
نیما:بیدار شدی؟؟
بیتا:چند ساعته خوابم؟
نیما:۵ ساعت...
بیتا:۵ ساعتتتت....نه دیرم شده...مامانم نگرانم...باید برم....نه وایستا...امروز تولد بابامه باید براش کیک بگیرم پس گوشیم کو بابام کیک نارنجی دوست داره.....
حتی نیما گریش گرفته بود که دختر کوچولوی به این معصومی دچار فراموشی شده باشه...آخه اون تصادف لعنتی....
نیما:بیتا....اروم باش...باشه؟ بابات اینجا نیست!
بیتا:پس کجاست؟اصلا من کجام؟؟؟
نیما دیگه طاقتش تموم شد و گریش اوج گرفت....
نیما: همش تقصیر منه....همش تقصیر منه بی لیاقتی که تو رو به این روز انداختم .....من ببخش بیتا......
پارت ۱۱
ویو نیما:
دیدم دیگه گریه نمیکنه و نفساش منظم شدم فهمیدم خوابیده همینجوری رو تخت دراز کشیدم تا بیدار نشه و گذاشتم تو بغلم بخوابه....سرم رو چرخوندم و دیدم رد اشکاش رو صورتش مونده....با انگشت شستم پاکشون کردم.....
د لعنتی تو چی داری که منو کشوندی دنبال خودت....چرا سرتقیت رو دوست دارم...یه دنده بودنت رو دوست دارم.....
چشمام رو بستم و با آرامش اینکه کسی که خواب رو ازم گرفته بود الان تو بغلم خوابیده خوابیدم....
فلش بک به ۳ سال پیش:
(نیما و بیتا ازدواج کردن و باهم زندگی میکنن....بابای بیتا هم مرده)
با نوازشی که روی موهام حس کردم چشمام رو باز کردم و به کلی فراموش کرده بودم گه اینجام و فکر کردم مامانمه....وقتی سرم رو چرخوندم با چهره نیما مواجه شدم...
نیما:بیدار شدی؟؟
بیتا:چند ساعته خوابم؟
نیما:۵ ساعت...
بیتا:۵ ساعتتتت....نه دیرم شده...مامانم نگرانم...باید برم....نه وایستا...امروز تولد بابامه باید براش کیک بگیرم پس گوشیم کو بابام کیک نارنجی دوست داره.....
حتی نیما گریش گرفته بود که دختر کوچولوی به این معصومی دچار فراموشی شده باشه...آخه اون تصادف لعنتی....
نیما:بیتا....اروم باش...باشه؟ بابات اینجا نیست!
بیتا:پس کجاست؟اصلا من کجام؟؟؟
نیما دیگه طاقتش تموم شد و گریش اوج گرفت....
نیما: همش تقصیر منه....همش تقصیر منه بی لیاقتی که تو رو به این روز انداختم .....من ببخش بیتا......
- ۱.۶k
- ۱۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط