اینم پارت دووووممم

اینم پارت دووووممم
#نجات_دهنده۲

نگاه نافذش به سمتت کشیده شد:
_خب اینجا چیکار میکنی؟ ... نکنه تو سرت اینه که خودتو بکشی؟! بخاطر یک آدمِ بی ارزش!؟

گوشهٔ لبتو گزیدی و دوباره به خیابون زیر پات خیره شدی.. حتی نمیدونستی هدفت از نشستن لبهٔ پرتگاه چیه... وقتی حتی جرئت پرت کردنِ خودتو نداری!!
+بار ها تصمیم گرفتم تمومش کنم و از همین بالا بِپَرَم... ولی یه ترسی تو وجودم ریشه میزنه.... که نمیدونم حتی برای چیه... اخه خب هیچ اشتباهی از من نبود! ما خیلی خوب بودیم! همه چیز تو یه روز عوض شد... انقد سریع که پذیرفتنش خیلی برام سخت تموم شد
شایدم اون ترس بخاطر همینه... چون من اشتباهی نکردم که بخوام تاوانشو بدم.

سری تکون داد و بدون نگاه کردن بهت گفت:
-کسی که تو دوستش داشتی فقط از روی شرایط بود که کنارت مونده بودو این یعنی اون معشوقه ات بود نه نیمه گمشده ات!
یه نگاه به وضعیتت بنداز.. خودتو بخاطر یک عشق زودگذر به این روز انداختی.. اصلا این عقلانیه؟

حرفش باعث میشد خودتو بفهمی... اینکه واقعا بخاطر یک حس زندگیتو داشتی به حد تباه شدن میرسوندی ذره ای اشتباه نه.. خودِ اشتباه بود..
هر لحظه بیشتر به این پی میبردی که میخوای زندگی کنی.. میخوای یه زندگی جدید با یک آدم جدید و حس حالی متفاوت رو تجربه کنی.. البته با این تفاوت که... تا وقتی که از کسی یا چیزی مطمئن نشدی به هیچ عنوان اعتماد نکنی!

+و تو؟

کاملا به سمتش برگشتی و پرسیدی..:
+تو چرا اینجایی؟

لبخند شیرینی به روت زدو لب از هم باز کرد:
_بخاطر تو...

موهاتو کنار زدی و از روی سکو پایین اومدی تا بتونی راحت تر بهش نزدیک بشی...
+منظورت چیه..اصلا تو..کی هستی؟!

دستشو مقابل سینه اش قرار داد و زمزمه وار گفت:
_من؟

با یه حرکت ناگهانی اونهم دور زد و از روی سکو پایین پرید تا مثل تو مقابلت قرار بگیره...
_ فک کن یه نجات دهنده، یه روحی که در گذشته معشوقه اش رو از دست داده و سرانجام زندگیش رو بعد از مرگ پیدا کرده...

ابروهای گره خورده از روی تعجبت هر لحظه بخاطر حرفاش بیشتر بهم نزدیک میشد..
+من.. هیچی از حرفات نمی فهمم!

دستی به پشت سرش کشید..
_اونقدرا هم فهمیدن گذشتهٔ من مهم نیست... همین که فهمیدی معشوقه همیشه، نیمه گمشده نیست . کافیه!

و بدون حرف دیگه ای عقب گرد کرد و ازت دور شد..
هرچند که مدت ها دنبالش میگشتی اما این شد آخرین دیدار تو با اون نجات دهنده...
البته که اون روح‌ گاهی بهت سر میزد تا از احوالت خبر بگیره... ولی خب متاسفانه هیچوقت دیگه قرار نبود متوجه حضورش بشی.
دیدگاه ها (۰)

سلامممم اومدم با یک دوپارتی درخواستی امیدوارم خوشتون بیاد و ...

سلام سلاممم چطورین؟؟؟ازون جایی که یه مدتی بیکارم دلم میخواد ...

زندگی پیچیدهپارت 2*ویو کائوروهمه ی بچه هایی که میخوان مثل من...

سایه‌ی درختای بلند روی زمین سیمانی کشیده شده بود. هوا هنوز ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط