سلامممم اومدم با یک دوپارتی درخواستی امیدوارم خوشتون بیاد و اینکه لایک و کامنت فراموشت نشه نظرات زیباتونو حتما میخونم😊
#نجات_دهنده1
در سکوت با پاهای برهنه خودتو به پشت بوم بیمارستان رسوندی...
از فضاهای خفه و همینطور شلوغ خوشت نمیومد به همین دلیل هم از روزی که بستری شده بودی گاهی به اون بالا سر میزدی..
البته که این امکان فقط آخر شب ها درست زمانی که وقت تغییر شیفت پرستار ها میرسه ممکن بود...
طبق معمول پسری که حتی به الان صورتشو ندیده بودی و تنها از پشت میشناختیش دستاشو به هر طرفش تکیه و لبهٔ بام نشسته بود... درست مثل کسی که هیچ ترسی از ارتفاع نداشته باشه...
بدون حرفی جلو رفتی و با فاصله تقریبا زیادی ازش ، دقیقا مثل خودش لبهٔ بام نشستی و پاهات رو به سمت پایین آویز کردی...
با به یاد آوردن نامزد عوضی ایت که بهت خیانت کرده بود و باعث این حال بدت شد هزاران بار براش لعنت فرستادی...
آه کوتاهی از بین لب هات پر کشید و نگاهتو که تا به الان به خیابون شلوغ رو به روت دوخته بودی بالا کشیدی و به دستای ضعیف و لاغرت دوختی...
انگشتای باریک و سردتو به جای سرم هایی که از روی عادت دیگه هیچ سوزشی ازشون حس نمیکردی، رسوندی....
دقایقی نگذشته بود که صدای لطیف و مردونش... از بین همه اون شلوغیا.. صدای بوق ماشینا و همینطور نسیم پاییزی که با موهات بازی میکرد... به گوشت رسید..
_تو...
تک کلمه ای که به زبون اورد باعث شد فورا نگاه خسته اتو به سمتش بکشی..
اونهم متقابلا سرشو بالا اورد و با نگاه کردنت حرفش رو کامل کرد:
_خوبی؟
موهای خرمایی حالت دارِ رو پیشونیش... چشمای نافذ، و لب و بینی خوش فرمش... انقدری غرق آنالیز کردن صورت اون بودی که حتی فراموش کردی جوابشو بدی...
_نمیخوای چیزی بگی؟
با شنیدن دوبارهٔ صداش برای جمع کردن حواست پلکاتو بهم زدی و بدون اینکه نگاهِ تو ازش بگیری گفتی: خوبم...
و بعد دوباره به رو به رو خیره شدی...
چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صداش به گوشت رسید:
_چرا انقد نا امیدی؟
از اینکه بدون مقدمه و حتی حرف دیگه ای این سوالو ازت میپرسید کمی شکه شدی و همینهم باعث شد جوابش به تعویق بیوفته...
+نا امید؟
بدون لحظه ای فکر کردن جواب داد: اره خب...
اهل کِش دادن صحبت نبودی و از طرفی مدت ها بود میخواستی با یکی درد دل کنی پس سعی کردی فقط جواب سوالشو بدی...
+چون... از دستش دادم
درحالی که بغض تو گلوتو مخفی میکردی لب زدی:
+معشوقه امو... عشق یه طرفه مو..
بار ها بهم قول ازدواج داده بود... اما تو یک لحظه همهٔ اینارو فراموش کرد.. رفتاری ازش دیدم که هیچوقت تصورشم نمیکردم اونجوری باشه..
نگاهتو به پاهای آویزون شده ات دوختی و ادامه دادی:
+بهم میگفت ما نیمهٔ گمشدهٔ همیم..
پوزخند صدا داری زدی... فکر کردن به وعده هایی که بهت داده بود باعث میشد فک کنی چقد حقیری که کلمه به کلمه شونو باور کردی...
_خب؟
با ابروهای گره خورده به سمتش برگشتی:
+منظورت ازین خب؟ چیه؟!
#نجات_دهنده1
در سکوت با پاهای برهنه خودتو به پشت بوم بیمارستان رسوندی...
از فضاهای خفه و همینطور شلوغ خوشت نمیومد به همین دلیل هم از روزی که بستری شده بودی گاهی به اون بالا سر میزدی..
البته که این امکان فقط آخر شب ها درست زمانی که وقت تغییر شیفت پرستار ها میرسه ممکن بود...
طبق معمول پسری که حتی به الان صورتشو ندیده بودی و تنها از پشت میشناختیش دستاشو به هر طرفش تکیه و لبهٔ بام نشسته بود... درست مثل کسی که هیچ ترسی از ارتفاع نداشته باشه...
بدون حرفی جلو رفتی و با فاصله تقریبا زیادی ازش ، دقیقا مثل خودش لبهٔ بام نشستی و پاهات رو به سمت پایین آویز کردی...
با به یاد آوردن نامزد عوضی ایت که بهت خیانت کرده بود و باعث این حال بدت شد هزاران بار براش لعنت فرستادی...
آه کوتاهی از بین لب هات پر کشید و نگاهتو که تا به الان به خیابون شلوغ رو به روت دوخته بودی بالا کشیدی و به دستای ضعیف و لاغرت دوختی...
انگشتای باریک و سردتو به جای سرم هایی که از روی عادت دیگه هیچ سوزشی ازشون حس نمیکردی، رسوندی....
دقایقی نگذشته بود که صدای لطیف و مردونش... از بین همه اون شلوغیا.. صدای بوق ماشینا و همینطور نسیم پاییزی که با موهات بازی میکرد... به گوشت رسید..
_تو...
تک کلمه ای که به زبون اورد باعث شد فورا نگاه خسته اتو به سمتش بکشی..
اونهم متقابلا سرشو بالا اورد و با نگاه کردنت حرفش رو کامل کرد:
_خوبی؟
موهای خرمایی حالت دارِ رو پیشونیش... چشمای نافذ، و لب و بینی خوش فرمش... انقدری غرق آنالیز کردن صورت اون بودی که حتی فراموش کردی جوابشو بدی...
_نمیخوای چیزی بگی؟
با شنیدن دوبارهٔ صداش برای جمع کردن حواست پلکاتو بهم زدی و بدون اینکه نگاهِ تو ازش بگیری گفتی: خوبم...
و بعد دوباره به رو به رو خیره شدی...
چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صداش به گوشت رسید:
_چرا انقد نا امیدی؟
از اینکه بدون مقدمه و حتی حرف دیگه ای این سوالو ازت میپرسید کمی شکه شدی و همینهم باعث شد جوابش به تعویق بیوفته...
+نا امید؟
بدون لحظه ای فکر کردن جواب داد: اره خب...
اهل کِش دادن صحبت نبودی و از طرفی مدت ها بود میخواستی با یکی درد دل کنی پس سعی کردی فقط جواب سوالشو بدی...
+چون... از دستش دادم
درحالی که بغض تو گلوتو مخفی میکردی لب زدی:
+معشوقه امو... عشق یه طرفه مو..
بار ها بهم قول ازدواج داده بود... اما تو یک لحظه همهٔ اینارو فراموش کرد.. رفتاری ازش دیدم که هیچوقت تصورشم نمیکردم اونجوری باشه..
نگاهتو به پاهای آویزون شده ات دوختی و ادامه دادی:
+بهم میگفت ما نیمهٔ گمشدهٔ همیم..
پوزخند صدا داری زدی... فکر کردن به وعده هایی که بهت داده بود باعث میشد فک کنی چقد حقیری که کلمه به کلمه شونو باور کردی...
_خب؟
با ابروهای گره خورده به سمتش برگشتی:
+منظورت ازین خب؟ چیه؟!
- ۲۰۳
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط