لطفا بخونین
لطفا بخونین
بین این سرگذشتی ک گذاشتم و سرگذشتی ک در مورد خودم بود تردید داشتم مونده بودم کدومو بذارم اما تصمیم گرفتم اول اینو بذارم
نظر شما چیه؟؟؟؟؟؟؟
بهار💙
من بهارم 19 سالمه اهل یکی از شهرای جنوبی
من 15 سالم بود ک اولین خاستگار پا ب خونمون گذاشت اما پدرم ناراضی بود تو شهر ما همه تو این سن ازدواج میکردن
پدرم میگفت بچه اس و خاستگار رو رد کرد
غم توی دلم نشست با این بچه بودم اما دلم میخاس مث دوستام ازدواج کنم...
با آب و تاب داشتم قضیه خاستگاری رو واسه دوستم ندا تعریف میکردم ندا همسایه روبرویمون بود و تقریبا یکسالی میشد با هم دوست بودیم و ندا دو سالی ازم بزرگتر بود...
وقتی ک گفتم بابام خاستگار رد کرده اروم زد تو سرمن
_ای دیوونه چرا ردش کردین من بدبخت خاستگار ندارم حالا تو ک داری ردش میکنین
_خب چیکا کنم بابام ردش کرد من جرات نکردم چیزی بگم
ندا دختر شیطونی بود و کلی دوست پسر داشت و با کل پسرای محل بود و هر موقع میرفتم خونشون داشت با گوشی تلفن خونشون با دوس پسراش حرف میزد گاهی وقتا اصرار میکرد بیا ی شماره ب توام بدم سرگرم شو اما من قبول نمیکردم میگفتم دلم میخاد با کسی دوس شم ک دوستش دارم
ی روز رفتم دم خونه ندا
ک پسری در باز کرد فهمیدم داداششه ک از شهرستان اومده اخه شهر دگ کار میکرد
پسری لاغر قد بلند و سبزه ای بود سراغ ندا رو گرفتم ک گفت نیست دیگم نیا دم خونمون خیلی ناراحت شدم از برخوردش
چند روز بعد ندا رو با مامانش توی کوچه دیدم ک گفت داداشم میثم برگشته و اونم غیرتیه خوشش نمیاد دوست و رفیقام داشته باشم ندا هم ک دو سالی میشد ک مدرسه نمیگرفت و من دگ کمتر میتونستم ببینمش
کلی غصه داشتم ک دوستمو از دست دادم و دیگ کسیو ندارم ک باهاش درد ودل کنم
لایک و کامنتا بالا باشه ی قسمت دگ هم میذارم #سرگذشت #رمان #داستان
بین این سرگذشتی ک گذاشتم و سرگذشتی ک در مورد خودم بود تردید داشتم مونده بودم کدومو بذارم اما تصمیم گرفتم اول اینو بذارم
نظر شما چیه؟؟؟؟؟؟؟
بهار💙
من بهارم 19 سالمه اهل یکی از شهرای جنوبی
من 15 سالم بود ک اولین خاستگار پا ب خونمون گذاشت اما پدرم ناراضی بود تو شهر ما همه تو این سن ازدواج میکردن
پدرم میگفت بچه اس و خاستگار رو رد کرد
غم توی دلم نشست با این بچه بودم اما دلم میخاس مث دوستام ازدواج کنم...
با آب و تاب داشتم قضیه خاستگاری رو واسه دوستم ندا تعریف میکردم ندا همسایه روبرویمون بود و تقریبا یکسالی میشد با هم دوست بودیم و ندا دو سالی ازم بزرگتر بود...
وقتی ک گفتم بابام خاستگار رد کرده اروم زد تو سرمن
_ای دیوونه چرا ردش کردین من بدبخت خاستگار ندارم حالا تو ک داری ردش میکنین
_خب چیکا کنم بابام ردش کرد من جرات نکردم چیزی بگم
ندا دختر شیطونی بود و کلی دوست پسر داشت و با کل پسرای محل بود و هر موقع میرفتم خونشون داشت با گوشی تلفن خونشون با دوس پسراش حرف میزد گاهی وقتا اصرار میکرد بیا ی شماره ب توام بدم سرگرم شو اما من قبول نمیکردم میگفتم دلم میخاد با کسی دوس شم ک دوستش دارم
ی روز رفتم دم خونه ندا
ک پسری در باز کرد فهمیدم داداششه ک از شهرستان اومده اخه شهر دگ کار میکرد
پسری لاغر قد بلند و سبزه ای بود سراغ ندا رو گرفتم ک گفت نیست دیگم نیا دم خونمون خیلی ناراحت شدم از برخوردش
چند روز بعد ندا رو با مامانش توی کوچه دیدم ک گفت داداشم میثم برگشته و اونم غیرتیه خوشش نمیاد دوست و رفیقام داشته باشم ندا هم ک دو سالی میشد ک مدرسه نمیگرفت و من دگ کمتر میتونستم ببینمش
کلی غصه داشتم ک دوستمو از دست دادم و دیگ کسیو ندارم ک باهاش درد ودل کنم
لایک و کامنتا بالا باشه ی قسمت دگ هم میذارم #سرگذشت #رمان #داستان
۶۸.۴k
۱۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.