بهار

بهار💙
چند روزی گذشت ک توی کوچه زمانی ک از مدرسه برمیگشتم با میثم روبه رو خوردم اخمامو کشیدم بهم و از کنارش رد شدم
هر روز ک از مدرسه برمیگشتم میثم سر کوچه میدیدم و با اخم نگاش میکردم و اونم خیلی عادی فقط بهم نگاه میکرد اما چند روزی میشد ک دیدم ازش خبری نیست عادت کرده بودم به دیدنش
به بهونه اینک برم از ندا خبر بگیرم زنگ خونشونو زدم گفتم فوقش مث دفعه قبل باهام بد برخورد میکنه
خود ندا در باز کرد کلی همو بغل کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن
ک میثم اومد دم درب
ندا با دوستت بیاین داخل زشته جلو در نشستین
نگاهی کردم و اخم کردم
_نه مرسی من میرم خونمون
_وای بهار بیا تو دگ لوس نشو
وارد خونشون شدم و کل خندمون خونه رو برداشته بود ک میثم وارد اتاق ندا شد
_ندا برو چایی دم کردم برای دوستت بیار
_چشمممم داداشی
ندا رفت ک چایی بیاره
_بهار؟
_بله
_ببخشید بابت اون روز و برخوردم
_مهم نیست
_برای من مهمه نمیخام از دستم دلخور باشی من نمیدونستم واقعا دختر خوبی هستی چند باری ک دیدمت واقعا نجابتم بهت ثابت شد هر موقع دوس داشتی بیا پیش ندا
لبخندی زدم از تعریفاش خوشم اومد
چاییمو خوردم و رفتم خونمون
غرق حرفای میثم شده بودم و کارم هر روز شده بود پیش ندا برم و کم کم با میثم صمیمی ‌شده بودم و میثم بهم پیشنهاد دوستی داد و بهم ی موبایل هم داد....
کار هر روزم شده بود اس ام اس بازی با میثم و رفتن به خونه ندا
#سرگذشت #داستان #رمان
دیدگاه ها (۱۸)

واسه تموم پیگیریاتون مرسی❤ ️😄 بهار💜 کار هر روزم شده بود اس ا...

بهار💚 رفتم پیش ندا بهش توضیح دادم گفت_راستش قراره برای دختر ...

لطفا بخونینبین این سرگذشتی ک گذاشتم و سرگذشتی ک در مورد خودم...

سال 98ب کجا چنین شتابان ❤ ️

پارت ۸

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط