وقتی میری پیشش باشگاه...
وقتی میری پیشش باشگاه...
فصل دوم
پارت ۱۶
یونجی: کوک...میشه برام تعریف کنی یونا کیه^مظلوم
کوک: عا خب بعدا بهت توضیح میدم
یونجی:اک...^با ناراحتی
کوک: ناراحت شدی؟
صورت یونجی رو با دستاش قاب میکنه
یونجی: نه
کوک: چرا...ناراحت شدی...
یونجی: مگه مهمه...؟
کوک خنده ی ریزی میکنه و لبای یونجی رو به آرومی میبوسه
کوک: چاگیا...قول میدم شب که اومدیم خونه همه چیو بهت توضیح بدم...
یونجی لبخند قشنگی میزنه و به چشمای کوک خیره میشه
یونجی: باشه...^لبخند
کوک:من قربون اون لبخندت بشم خوشگلم
ا.ت: جمع کنید این چندش بازیارو...بیاین میخوایم بریم بستنی بخوریم
کوک: ای حسود کوشولو
ا.ت: نخیر...من اصنم حسود نیسم
یونجی: اره جون عمت...تو از منم حسود تری جئون ا.ت'_'
ا.ت: نچ نیسم~-~
یونجی دستاشو به نشونه ی تسلیم میاره بالا
ا.ت:حیحیح
یونجی:شیطون
تهیونگ:شیطون...خیلی بهش میاد...
از پشت ا.ت رو بغل میکنه
ا.ت: کوکککک...نمیخوای ی چیزی بهشون بگی
کوک: من رو حرف حق نمیتونم حرف بزنم *خنده
ا.ت: دارم براتون"اروم
یونجی:بریم بستنی بخوریم؟؟؟
ا.ت:بریم
"ساعت ۸:۴۵ شب"
(ویو تهیونگ)
ا.ت رو بردم رستوران که اونجا ازش خاستگاری کنم...استرس دارممممم...هوففف...خواهش میکنم خوب پیش برهههه...هردفعه خواستم ازش خاستگاری کنم گند خورد تو همه چی....امیدوارم این دفعه گند نزنم،نزنن...
گارسون: چی میل دارید
همه چیزایی که میخواستن رو سفارش دادن...
ا.ت: تهیونگ...کوک و یونجی چرا همش دارن با لبخند نگام میکنن...عجیب میزنن...
تهیونگ:ن باوا...خودتو نگران نکن...فک کنم چون اومدیم رستوران خوشحالن* لبخند
ا.ت: عاها
تهیونگ:اهوم
"ساعت ۹:۰۰"
تهیونگ: جئون ا.ت...آیا من رو به همسری خود قبول میکنی؟
ا.ت: چ...چی؟
تهیونگ حلقه رو درمیاره و رو زانوهاش میشینه
تهیونگ:ازت میخوام برای همیشه پیشم باشی...باهم بچه بیاریم...تو روزای خوب و بد کنار هم باشیم...میخوام منو ب عنوان همسر خودت قبول کنی
ا.ت: حت...حتما
تهیونگ پا میشه و به لبای ا.ت بوسه میزنه و حلقه رو دستش میکنه و همه براشون دست میزنن...
یونجی و کوک: مبارکههههههههههه
ا.ت:باورم نمیشه الان زنتممممممممممم....
تهیونگ:خنده*
.........................
راستشو بخواین نمیدونم چجوری از هم دیگه خاستگاری میکنن•-•
فصل دوم
پارت ۱۶
یونجی: کوک...میشه برام تعریف کنی یونا کیه^مظلوم
کوک: عا خب بعدا بهت توضیح میدم
یونجی:اک...^با ناراحتی
کوک: ناراحت شدی؟
صورت یونجی رو با دستاش قاب میکنه
یونجی: نه
کوک: چرا...ناراحت شدی...
یونجی: مگه مهمه...؟
کوک خنده ی ریزی میکنه و لبای یونجی رو به آرومی میبوسه
کوک: چاگیا...قول میدم شب که اومدیم خونه همه چیو بهت توضیح بدم...
یونجی لبخند قشنگی میزنه و به چشمای کوک خیره میشه
یونجی: باشه...^لبخند
کوک:من قربون اون لبخندت بشم خوشگلم
ا.ت: جمع کنید این چندش بازیارو...بیاین میخوایم بریم بستنی بخوریم
کوک: ای حسود کوشولو
ا.ت: نخیر...من اصنم حسود نیسم
یونجی: اره جون عمت...تو از منم حسود تری جئون ا.ت'_'
ا.ت: نچ نیسم~-~
یونجی دستاشو به نشونه ی تسلیم میاره بالا
ا.ت:حیحیح
یونجی:شیطون
تهیونگ:شیطون...خیلی بهش میاد...
از پشت ا.ت رو بغل میکنه
ا.ت: کوکککک...نمیخوای ی چیزی بهشون بگی
کوک: من رو حرف حق نمیتونم حرف بزنم *خنده
ا.ت: دارم براتون"اروم
یونجی:بریم بستنی بخوریم؟؟؟
ا.ت:بریم
"ساعت ۸:۴۵ شب"
(ویو تهیونگ)
ا.ت رو بردم رستوران که اونجا ازش خاستگاری کنم...استرس دارممممم...هوففف...خواهش میکنم خوب پیش برهههه...هردفعه خواستم ازش خاستگاری کنم گند خورد تو همه چی....امیدوارم این دفعه گند نزنم،نزنن...
گارسون: چی میل دارید
همه چیزایی که میخواستن رو سفارش دادن...
ا.ت: تهیونگ...کوک و یونجی چرا همش دارن با لبخند نگام میکنن...عجیب میزنن...
تهیونگ:ن باوا...خودتو نگران نکن...فک کنم چون اومدیم رستوران خوشحالن* لبخند
ا.ت: عاها
تهیونگ:اهوم
"ساعت ۹:۰۰"
تهیونگ: جئون ا.ت...آیا من رو به همسری خود قبول میکنی؟
ا.ت: چ...چی؟
تهیونگ حلقه رو درمیاره و رو زانوهاش میشینه
تهیونگ:ازت میخوام برای همیشه پیشم باشی...باهم بچه بیاریم...تو روزای خوب و بد کنار هم باشیم...میخوام منو ب عنوان همسر خودت قبول کنی
ا.ت: حت...حتما
تهیونگ پا میشه و به لبای ا.ت بوسه میزنه و حلقه رو دستش میکنه و همه براشون دست میزنن...
یونجی و کوک: مبارکههههههههههه
ا.ت:باورم نمیشه الان زنتممممممممممم....
تهیونگ:خنده*
.........................
راستشو بخواین نمیدونم چجوری از هم دیگه خاستگاری میکنن•-•
۴۷.۱k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.