پسر ناخدا"
پسر ناخدا"
پارت ۳
کوک: میگم پرویی میگی نه...
ا.ت: الان پرو بودن من داره شاخت میزنع؟ ی جوری میگی انگار خودت پرو نیستی...
کوک: باشه باشه...پاچه نگیر اصن تو با پرو بودنت قشنگی
ا.ت: الان بهم گفتی زشت؟ تو خجالت نمیکشی ب منننن میگی زشت
مامان ا.ت: شاید حتما زشتی
بابا ا.ت: دختر به این خوشگلی...از خداتون باشه
بابا کوک: ی بار دیگ ب دختر من بگین زشت نمیبرمتون سئول
ا.ت و کوک: چییی
بابا کوک: یعنی همینی ک گفتم...
ا.ت: هورااااا بعد چند سال داریم میریم سئولللللل ^ذوق^
کوک: خنده" کیوت
ا.ت: میخوای وحشی شم ببینی کی کیوته؟
کوک: چاگیا تو اگ وحشی هم بشی برای من کیوتی
مامان کوک: بسه بسه...غذا یخ کرد
ا.ت: خاله فک نکنم صبحونه هیچوقت یخ بشه... ته تهش کره آب بشه
مامان کوک: دخترم این همه زبون داشتن خوب نیستااا
لپ ا.ت رو میکشه'
بابا ا.ت: غذا تونو بخورین~-~
(ویو ا.ت)
همه شروع کردن به صبحانشونو خوردن...باورم نمیشه داریم میریم سئول...بعد چند سال دارم میرم...هفت سال یا هشت سال...نمیدونم چند سالم بود نزدیک بود بخاطر موج های دریا بمیریم...وای...یاد اون موقع ای که کوک بهم دلداری میداد میوفتم پروانه ها تو دلم شروع میکنن به رقصیدن...البته هنوزم همونجوری باهام حرف میزنه...ولی اون شب ی چیز دیگ بود...خدا خیلی دوسمون داشت...یا دوست نداشت دوتا بچه یکی هشت ساله و یکی نه ساله اینقد زود بمیرن و آرزو ب دل بمونن...
با صدای کوک از فکر اومدم بیرون...
کوک: ا.ت...ا.تتتت...
ا.ت: بله...
کوک: دو ساعته دارم صدات میکنم...کجایی
ا.ت: هیچی...زیادی ذوق دارم
مامان ا.ت: از ذوق سکته نکنی بیوفتی رو دستم~-~
ا.ت: مامانننننن زبونتو گاز بگیررررر
کوک جلو دهن ا.ت رو میگیره
کوک: باشه باشه خاله فق شوخی کرد چرا جدی میگیری"خنده
ا.ت: توعم خوشت اومده هااااا
کوک: من غلط بکنم خوشم اومده باشه
مامان ا.ت: همه دختر دارن منم دختر دارم...ایش...اخلاقتو درست کن داری میری پیش فامیلات...
ا.ت: مامان...اونجا رفتیم دستتو گرفتم نباید بگی ولم کن...من از هیونجین میترسم...
پارت ۳
کوک: میگم پرویی میگی نه...
ا.ت: الان پرو بودن من داره شاخت میزنع؟ ی جوری میگی انگار خودت پرو نیستی...
کوک: باشه باشه...پاچه نگیر اصن تو با پرو بودنت قشنگی
ا.ت: الان بهم گفتی زشت؟ تو خجالت نمیکشی ب منننن میگی زشت
مامان ا.ت: شاید حتما زشتی
بابا ا.ت: دختر به این خوشگلی...از خداتون باشه
بابا کوک: ی بار دیگ ب دختر من بگین زشت نمیبرمتون سئول
ا.ت و کوک: چییی
بابا کوک: یعنی همینی ک گفتم...
ا.ت: هورااااا بعد چند سال داریم میریم سئولللللل ^ذوق^
کوک: خنده" کیوت
ا.ت: میخوای وحشی شم ببینی کی کیوته؟
کوک: چاگیا تو اگ وحشی هم بشی برای من کیوتی
مامان کوک: بسه بسه...غذا یخ کرد
ا.ت: خاله فک نکنم صبحونه هیچوقت یخ بشه... ته تهش کره آب بشه
مامان کوک: دخترم این همه زبون داشتن خوب نیستااا
لپ ا.ت رو میکشه'
بابا ا.ت: غذا تونو بخورین~-~
(ویو ا.ت)
همه شروع کردن به صبحانشونو خوردن...باورم نمیشه داریم میریم سئول...بعد چند سال دارم میرم...هفت سال یا هشت سال...نمیدونم چند سالم بود نزدیک بود بخاطر موج های دریا بمیریم...وای...یاد اون موقع ای که کوک بهم دلداری میداد میوفتم پروانه ها تو دلم شروع میکنن به رقصیدن...البته هنوزم همونجوری باهام حرف میزنه...ولی اون شب ی چیز دیگ بود...خدا خیلی دوسمون داشت...یا دوست نداشت دوتا بچه یکی هشت ساله و یکی نه ساله اینقد زود بمیرن و آرزو ب دل بمونن...
با صدای کوک از فکر اومدم بیرون...
کوک: ا.ت...ا.تتتت...
ا.ت: بله...
کوک: دو ساعته دارم صدات میکنم...کجایی
ا.ت: هیچی...زیادی ذوق دارم
مامان ا.ت: از ذوق سکته نکنی بیوفتی رو دستم~-~
ا.ت: مامانننننن زبونتو گاز بگیررررر
کوک جلو دهن ا.ت رو میگیره
کوک: باشه باشه خاله فق شوخی کرد چرا جدی میگیری"خنده
ا.ت: توعم خوشت اومده هااااا
کوک: من غلط بکنم خوشم اومده باشه
مامان ا.ت: همه دختر دارن منم دختر دارم...ایش...اخلاقتو درست کن داری میری پیش فامیلات...
ا.ت: مامان...اونجا رفتیم دستتو گرفتم نباید بگی ولم کن...من از هیونجین میترسم...
۳۲.۱k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.