🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت2
دکمه های پیراهنم رو باز کرد
اجازه دادم که شانسش و امتحان کنه اما حرکت دستش روی تنم خواهرشو یادم میآورد
بدون مقدمه پرسیدم
اسم خواهرت چیه!
نگاهی کرد و گفت
_ ماهرو ...
ماهرو اسم قشنگی داشت مثل خودش که برام بی نهایت جذاب بود
عروس مو عروس اجباری مو کمی عقب زدمو از جام بلند شدم سیگار وروی زمین انداختم شروع کردم به بستن دکمه های پیراهنم
دستش روی بازوم نشست متعجب گفت _چیکار داری می کنی؟
پوزخندی زدم و گفتم حالشو ندارم می خوام برم بیرون
با چشمای گرد شده گفت
_اون بیرون همه منتظر ماهستن
منتظر دستمال خونی !
نمیتونی بری بیرون ...
نمی تونستم برم بیرون بیرون منتظر بودن؟
از این آداب و رسوم حال به همزن متنفر بودم روی تخت هولش دادم و گفتم
پس خودت هم عجله داری ؟
سرشو پایین انداخت و گفت
_شب زفاف مونه بهم گفتن باید این خون ریخته بشه تا صلح برقرار بشه تا برادرم راحت بشه تا مردم راحت زندگی کنن..
میدونستم برادرش توی دستای پدرم اسیره این وصلت برای این بود که آشتی بشه بین دو خان و برادرش آزاد بشه لباسامو سریع از تنم در آوردم دستی روی تنش کشیدم و گفتم
پس یه قربانی هستی برای این مردم و برادرت؟
لبخند کوچکی زد و گفت
_ نمیشه گفت قربانی من از این وصلت ناراضی نیستم
با صدای بلند خندیدم و گفتم پس عروس خان زاده شدن به مذاق تو خوش اومده؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت2
دکمه های پیراهنم رو باز کرد
اجازه دادم که شانسش و امتحان کنه اما حرکت دستش روی تنم خواهرشو یادم میآورد
بدون مقدمه پرسیدم
اسم خواهرت چیه!
نگاهی کرد و گفت
_ ماهرو ...
ماهرو اسم قشنگی داشت مثل خودش که برام بی نهایت جذاب بود
عروس مو عروس اجباری مو کمی عقب زدمو از جام بلند شدم سیگار وروی زمین انداختم شروع کردم به بستن دکمه های پیراهنم
دستش روی بازوم نشست متعجب گفت _چیکار داری می کنی؟
پوزخندی زدم و گفتم حالشو ندارم می خوام برم بیرون
با چشمای گرد شده گفت
_اون بیرون همه منتظر ماهستن
منتظر دستمال خونی !
نمیتونی بری بیرون ...
نمی تونستم برم بیرون بیرون منتظر بودن؟
از این آداب و رسوم حال به همزن متنفر بودم روی تخت هولش دادم و گفتم
پس خودت هم عجله داری ؟
سرشو پایین انداخت و گفت
_شب زفاف مونه بهم گفتن باید این خون ریخته بشه تا صلح برقرار بشه تا برادرم راحت بشه تا مردم راحت زندگی کنن..
میدونستم برادرش توی دستای پدرم اسیره این وصلت برای این بود که آشتی بشه بین دو خان و برادرش آزاد بشه لباسامو سریع از تنم در آوردم دستی روی تنش کشیدم و گفتم
پس یه قربانی هستی برای این مردم و برادرت؟
لبخند کوچکی زد و گفت
_ نمیشه گفت قربانی من از این وصلت ناراضی نیستم
با صدای بلند خندیدم و گفتم پس عروس خان زاده شدن به مذاق تو خوش اومده؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۱k
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.