🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت4
الان خواهرش کجا بود؟
بی فکر پرسیدم
خواهرت الان کجاست ؟
دوباره ایستاد و به من نگاه کرد و گفت _زیاد از خواهرم می پرسی چیزی شده؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم
نه چی بشه دختر شیرینی بود خندید و گفت
_بی اندازه شیرینه شیرین براش کمه! اما خیلی بچه اس
اینجاست با دایه من منتظرن دستمال خونی رو بگیرن...
الان اینجا بود یعنی من اگر میتونستم این دخترو از سرم باز کنم میشد برم و خواهرش رو ببینم آره اونم دوباره!
چه کاری میتونستم بکنم که خواهرش اینجا موندگار بشه دستش که روی پایین تنم نشست از فکر و خیال بیرون اومدم دستش داشت پایینتنه منو نوازش میکرد حال و حوصله این کارا رو نداشتم من خواهرشو میخواستم پس کنارش زدم
کف دستمو نگاهی انداختم چاقوی کوچکی که روی میز بود و برداشتم و باهاش کف دستم بریدم..
روی اون پارچه ی معروف قطره های خون آهسته می ریخت و مهتاب متحیر خیره شده بود تقریباً ده قطره خونه فکر کنم کافی بود پس دستمال به سمتش انداختم و گفتم
اینم دستمال خونی که باهاش مهموناتو خوشحال کنی
لباسام رو تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم با سیل عظیمی از زنانی که پشت در ایستاده بودن روبرو شدم عصبی داد زدم
اینجا چه خبره این اتاق خصوصیه شما اینجا داری چه غلطی می کنی؟
مادرم عصبانی بهم نزدیک شد و گفت
_از این حرفا نزنپسرم رسم و رسومه...
با پوزخند گفتم
حالم از همتون و رسم رسوماتون بهم میخوره این رو گفتم از کنارشون گذشتم...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت4
الان خواهرش کجا بود؟
بی فکر پرسیدم
خواهرت الان کجاست ؟
دوباره ایستاد و به من نگاه کرد و گفت _زیاد از خواهرم می پرسی چیزی شده؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم
نه چی بشه دختر شیرینی بود خندید و گفت
_بی اندازه شیرینه شیرین براش کمه! اما خیلی بچه اس
اینجاست با دایه من منتظرن دستمال خونی رو بگیرن...
الان اینجا بود یعنی من اگر میتونستم این دخترو از سرم باز کنم میشد برم و خواهرش رو ببینم آره اونم دوباره!
چه کاری میتونستم بکنم که خواهرش اینجا موندگار بشه دستش که روی پایین تنم نشست از فکر و خیال بیرون اومدم دستش داشت پایینتنه منو نوازش میکرد حال و حوصله این کارا رو نداشتم من خواهرشو میخواستم پس کنارش زدم
کف دستمو نگاهی انداختم چاقوی کوچکی که روی میز بود و برداشتم و باهاش کف دستم بریدم..
روی اون پارچه ی معروف قطره های خون آهسته می ریخت و مهتاب متحیر خیره شده بود تقریباً ده قطره خونه فکر کنم کافی بود پس دستمال به سمتش انداختم و گفتم
اینم دستمال خونی که باهاش مهموناتو خوشحال کنی
لباسام رو تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم با سیل عظیمی از زنانی که پشت در ایستاده بودن روبرو شدم عصبی داد زدم
اینجا چه خبره این اتاق خصوصیه شما اینجا داری چه غلطی می کنی؟
مادرم عصبانی بهم نزدیک شد و گفت
_از این حرفا نزنپسرم رسم و رسومه...
با پوزخند گفتم
حالم از همتون و رسم رسوماتون بهم میخوره این رو گفتم از کنارشون گذشتم...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۵k
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.