عاشقانه های پاک
عاشقانه های پاک
یَا مُجِیبَ أَلْمُضْطَر
.
#امینِ_زهرا...
.
لباساشو با نظر من میخرید...
میگفت:
"باید واسه تو زیبا باشه...
وقتی واسه خرید لباس جشن عقد رفتیم...
با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و...
نسبت به دوخت لباس دقیق بود...
حتی به خانوم مزوندار گفت:
"چینهای لباس عروس باید رو هم قرار بگیره و...
اصلاً خوب دوخته نشده..."
فروشنده عذرخواهی کرد...
وقت تحویل لباس...
خانومه گفت:
"ببخشید لباس آماده نیست...!
گلاشو نچسبوندم...!"
با تعجب علتشو پرسیدیم...
گفت:
"راستشو بخواید...
همسرتون اونقد حساسه که گفتم...
خودشون بیان و جلوشون گلا رو بچسبونم...!"
امین گفت:
"اگه اجازه بدید،چسب و وسایلو بدید خودم میچسبونمشون...!
حدود ۸ ساعت اونجا بودیم...
تموم گلای لباس و دامنو...
حتی نگینای وسط گلا رو...
خودش با حوصله و سلیقه تموم چسبوند...!
تموم روز جشن عقد...
حواسش به لباس من بود و...
از ورودی تالار،چینای دامن منو مرتب میکرد...
اونقد منو وابسته خودش کرده بود...
اونقد واسش احترام قائل بودم...
که حتی وقتی واسه مهمونی میرفتیم خونه مامانم اینا...
عادت کرده بودم کنار مبل بشینم پایین پاش...
هر چی میگفت:
"بیا بالا کنارم بنشین…
من اینجوری راحت نیستم..."
میگفتم:
"من اینطوری راحتترم...
دستمو رو زانوهات میذارم و میشینم...
امین میگفت:
"یادت باشه...
.
#دود_اگر_بالا_نشیند_کسر_شأن_شعله_نیست...
#جای_چشم_ابرو_نگیرد_گر_چه_او_بالا_تر_است…
.
راستش...
همیشه دلم میخواست...
همسرم...
جایگاهش بالاتر از من باشه...
امین همه جوره هوامو داشت...
واسه همین عجیب نبود...
که تموم هستیمو...
بپاش بذارم...
.
(همسر شهید،امین کریمی)
.
#عاشقانه_های_پاک #عاشقانه #فکرنو #عشق
یَا مُجِیبَ أَلْمُضْطَر
.
#امینِ_زهرا...
.
لباساشو با نظر من میخرید...
میگفت:
"باید واسه تو زیبا باشه...
وقتی واسه خرید لباس جشن عقد رفتیم...
با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و...
نسبت به دوخت لباس دقیق بود...
حتی به خانوم مزوندار گفت:
"چینهای لباس عروس باید رو هم قرار بگیره و...
اصلاً خوب دوخته نشده..."
فروشنده عذرخواهی کرد...
وقت تحویل لباس...
خانومه گفت:
"ببخشید لباس آماده نیست...!
گلاشو نچسبوندم...!"
با تعجب علتشو پرسیدیم...
گفت:
"راستشو بخواید...
همسرتون اونقد حساسه که گفتم...
خودشون بیان و جلوشون گلا رو بچسبونم...!"
امین گفت:
"اگه اجازه بدید،چسب و وسایلو بدید خودم میچسبونمشون...!
حدود ۸ ساعت اونجا بودیم...
تموم گلای لباس و دامنو...
حتی نگینای وسط گلا رو...
خودش با حوصله و سلیقه تموم چسبوند...!
تموم روز جشن عقد...
حواسش به لباس من بود و...
از ورودی تالار،چینای دامن منو مرتب میکرد...
اونقد منو وابسته خودش کرده بود...
اونقد واسش احترام قائل بودم...
که حتی وقتی واسه مهمونی میرفتیم خونه مامانم اینا...
عادت کرده بودم کنار مبل بشینم پایین پاش...
هر چی میگفت:
"بیا بالا کنارم بنشین…
من اینجوری راحت نیستم..."
میگفتم:
"من اینطوری راحتترم...
دستمو رو زانوهات میذارم و میشینم...
امین میگفت:
"یادت باشه...
.
#دود_اگر_بالا_نشیند_کسر_شأن_شعله_نیست...
#جای_چشم_ابرو_نگیرد_گر_چه_او_بالا_تر_است…
.
راستش...
همیشه دلم میخواست...
همسرم...
جایگاهش بالاتر از من باشه...
امین همه جوره هوامو داشت...
واسه همین عجیب نبود...
که تموم هستیمو...
بپاش بذارم...
.
(همسر شهید،امین کریمی)
.
#عاشقانه_های_پاک #عاشقانه #فکرنو #عشق
۲.۴k
۳۰ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.