دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_1
#دیانا
تقریبا تو خواب هفت پادشاه بودم و داشتم خوابهای قشنگ قشنگ میدیدم!
لبخندی که با آرامش رو لبم بود با برخورد لگدی به پهلوم محو شد، و نالهای از شدت درد سر دادم!
دستم رو گذاشته بودم جایی که لگد خورده بود و از ته دل ناله میکردم.
که با شنیدن صدای نحس نرگس با نفرت چشمام رو باز کردم:
_پاشو دخترهی احمق، پاشو خیلی کار داری، چه راحت هم گرفته خوابیده سلیطه.
همینجور که زیر لب به من بد و بیراه میگفت از اتاق خارج شد.
یکم جایی رو که لگد زده بود و با دست فشار دادم که از درد صورتم رفت توهم، زنیکه اشغال، به خاطر اون کثافت مامانم مرد.
از بین دندونهای قفل شدهام با حرص زیر لب گفتم:
_یه روز تقاص همه چیز پس میدید حیوونا.
نفسم رو حرصی دادم بیرون و بعد از جمع کردن رخت خوابها با دردی که تو پهلوم پیچیده بود از اتاق خارج شدم.
به سمت آشپزخونه کوچک نه متری که داشتیم رفتم، چشمام از گرسنگی تار میدید.
همین که وارد شدم نرگس جلوم ظاهر شد!
_اینجا چکار میکنی؟ گمشو تو حیاط باید لباسها رو بشوری بو گرفته دیگه!
کلافه چشمام رو اد کاسه چرخوندم و زیر لب نالیدم:
_نرگس بخدا چشمام از گرسنگی تار میبینه، بزار یه چیزی بخورم کل خونه رو برات میسابم!
چشماش رو ریز کرد و دستش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت:
_فقط ده دقیقه، فهمیدی؟
#PART_1
#دیانا
تقریبا تو خواب هفت پادشاه بودم و داشتم خوابهای قشنگ قشنگ میدیدم!
لبخندی که با آرامش رو لبم بود با برخورد لگدی به پهلوم محو شد، و نالهای از شدت درد سر دادم!
دستم رو گذاشته بودم جایی که لگد خورده بود و از ته دل ناله میکردم.
که با شنیدن صدای نحس نرگس با نفرت چشمام رو باز کردم:
_پاشو دخترهی احمق، پاشو خیلی کار داری، چه راحت هم گرفته خوابیده سلیطه.
همینجور که زیر لب به من بد و بیراه میگفت از اتاق خارج شد.
یکم جایی رو که لگد زده بود و با دست فشار دادم که از درد صورتم رفت توهم، زنیکه اشغال، به خاطر اون کثافت مامانم مرد.
از بین دندونهای قفل شدهام با حرص زیر لب گفتم:
_یه روز تقاص همه چیز پس میدید حیوونا.
نفسم رو حرصی دادم بیرون و بعد از جمع کردن رخت خوابها با دردی که تو پهلوم پیچیده بود از اتاق خارج شدم.
به سمت آشپزخونه کوچک نه متری که داشتیم رفتم، چشمام از گرسنگی تار میدید.
همین که وارد شدم نرگس جلوم ظاهر شد!
_اینجا چکار میکنی؟ گمشو تو حیاط باید لباسها رو بشوری بو گرفته دیگه!
کلافه چشمام رو اد کاسه چرخوندم و زیر لب نالیدم:
_نرگس بخدا چشمام از گرسنگی تار میبینه، بزار یه چیزی بخورم کل خونه رو برات میسابم!
چشماش رو ریز کرد و دستش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت:
_فقط ده دقیقه، فهمیدی؟
۹.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.