دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_3

تقریبا هوا تاریک شده بود و سوز سردی میومد.
از سرما دندونام می‌خورد بهم، با دستام خودم رو بغل کرده بودم!
همش به خودم دلداری می‌دادم که بلاخره یکی پیدا میشه.
با شنیدن صدای پایی از ترس چشمام دودو زد!
با وحشت نگاهی به دور و اطراف انداختم.
صدای پا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد.
سریع خودم انداختم پشت سنگ بزرگی و دستم رو روی دهنم فشار می‌دادم تا صدام بلند نشه!
حتی نفس نمی‌کشیدم.
با برخورد یه قطره بارون رو صورتم شانسم رو لعنت کردم!
همچنان صدای پا میومد، به زور جلوی خودم رو گرفته بودم صدای گریم بلند نشه!
خدایا چه غلطی کردم، انباری پر از سوسک بهتر از این جنگل بود!
با رعد و برق یهویی که زد ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم که همون لحظه صدای پا قطع شد.
چشمام گرد شد و دستم رو گذاشتم رو دهنم، قلبم تند تند می‌کوبید و نزدیک بود بیاد تو حلقم.
_میدونم اونجایی دختر، بیا بیرون.
با شنیدن صدای غریبه و خش داری نفسم رفت.
لبم رو گاز گرفتم و تکون نخوردم تا شاید خودش بی‌خیال بشه بره، ولی انگار کنه‌تر از این حرفا بود که دوباره گفت:
_مگه با تو نیستم، بیا بیرون تا خودم نیاوردمت.
آروم از پشت اون تیکه سنگ بزرگ اومدم بیرون و لرزون سرم رو آوردم بالا، با دیدن پسر خوش چهره و خوش‌تیپی ماتم برد.
ولی سریع خودم رو جمع کردم و اخمام رو کشیدم توهم، نمی‌شد جلوش مظلوم باشم!
با اخم نگام کرد و یهو سمتم اومد و با کاری که کرد....
دیدگاه ها (۳)

دلبر کوچولو#PART_4یهو فکم رو گرفت بین مشتش و فشار محکمی بهش ...

دلبر کوچولو#PART_5بی‌توجه به اینکه تو این جنگل درندشت فقط من...

دلبر کوچولو#PART_2 با این حرفش حرصم گرفت و با صدای بلندی، با...

دلبر کوچولو#PART_1 #دیانا تقریبا تو خواب هفت پادشاه بودم و د...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۰#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط