دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_2
با این حرفش حرصم گرفت و با صدای بلندی، با حرص گفتم:
_چرا باید تو خونه بابام کار کنم؟ خونه بابامه هروقت دوست داشتم بیدار میشم، میخورم، میخوابم، کار میکنم، اینا به تو هیچ ربطی نداره، مگه تو کی هستی؟ جز کسی که با ج*ن*ده بازیاش بابام رو کشید طرف خودش، هان؟
با چهره قرمز شده نگاهم کرد تا اومد حرف بزنه یهو یه طرف صورتم سوخت!
از شدت ضربه صورتم به چپ متمایل شد.
دستم رو گذاشتم رو صورتم و شوکه به پدری که لیاقت اسم پدر رو نداشت، زل زدم!
با صورتی از خشم قرمز شده نعره زد:
_دخترهی چشم سفید، این زر ها چیه می زنی؟ مگه من نگفتم در نبود من باید به نرگس احترام بزاری؟
وقتی دید هیچی نمیگم، بلندتر داد زد:
_د لال شدی احمق مگه با تو نیستم؟
یهو دستم رو کشید و کشونکشون بردم سمت حیاط و گفت:
_وقتی تا صبح تو انباری پر از موش و سوسک سر کردی میفهمی!
با وحشت دستم رو از دستش کشیدم بیرون، با همون پاهای بدون دمپایی دویدم بیرون.
بابا پشت سرم داشت جار میزد و میگفت:
_دیانا، کجا رفتی احمق؟ بیا دخترهی پتیاره با این وضع کجا میری ما آبرو داریم!
نیشخندی زدم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم، حتی الان هم نگران من نبود، نگران آبروی خودش بود!
حقیقت همین بود، اون هیچ وقت منو دوست نداشت، حتی مامانم هم دوست نداشت!
ازدواج اونا یه ازدواج اجباری بوده که من رو این وسط بدبخت کرد!
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته وارد جنگل شدم و تقریبا که نه اصلا نمیدونستم از کدوم راه اومدم!
با وحشت نگاهی به دور و اطراف انداختم، شنیده بودم تو جنگل گرگ هم هست.
_وای خدا جونم غلط کردم، دیگه زبون درازی نمیکنم، دیگه رو حرف بابام حرف نمیزنم، دیگه با نرگس کلکل نمیکنم، من نمیخوام بمیرم،نمی خوام بیچاره تر از اینی که هستم بشم.
#PART_2
با این حرفش حرصم گرفت و با صدای بلندی، با حرص گفتم:
_چرا باید تو خونه بابام کار کنم؟ خونه بابامه هروقت دوست داشتم بیدار میشم، میخورم، میخوابم، کار میکنم، اینا به تو هیچ ربطی نداره، مگه تو کی هستی؟ جز کسی که با ج*ن*ده بازیاش بابام رو کشید طرف خودش، هان؟
با چهره قرمز شده نگاهم کرد تا اومد حرف بزنه یهو یه طرف صورتم سوخت!
از شدت ضربه صورتم به چپ متمایل شد.
دستم رو گذاشتم رو صورتم و شوکه به پدری که لیاقت اسم پدر رو نداشت، زل زدم!
با صورتی از خشم قرمز شده نعره زد:
_دخترهی چشم سفید، این زر ها چیه می زنی؟ مگه من نگفتم در نبود من باید به نرگس احترام بزاری؟
وقتی دید هیچی نمیگم، بلندتر داد زد:
_د لال شدی احمق مگه با تو نیستم؟
یهو دستم رو کشید و کشونکشون بردم سمت حیاط و گفت:
_وقتی تا صبح تو انباری پر از موش و سوسک سر کردی میفهمی!
با وحشت دستم رو از دستش کشیدم بیرون، با همون پاهای بدون دمپایی دویدم بیرون.
بابا پشت سرم داشت جار میزد و میگفت:
_دیانا، کجا رفتی احمق؟ بیا دخترهی پتیاره با این وضع کجا میری ما آبرو داریم!
نیشخندی زدم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم، حتی الان هم نگران من نبود، نگران آبروی خودش بود!
حقیقت همین بود، اون هیچ وقت منو دوست نداشت، حتی مامانم هم دوست نداشت!
ازدواج اونا یه ازدواج اجباری بوده که من رو این وسط بدبخت کرد!
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته وارد جنگل شدم و تقریبا که نه اصلا نمیدونستم از کدوم راه اومدم!
با وحشت نگاهی به دور و اطراف انداختم، شنیده بودم تو جنگل گرگ هم هست.
_وای خدا جونم غلط کردم، دیگه زبون درازی نمیکنم، دیگه رو حرف بابام حرف نمیزنم، دیگه با نرگس کلکل نمیکنم، من نمیخوام بمیرم،نمی خوام بیچاره تر از اینی که هستم بشم.
۳.۲k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.