✚از وقتی دیدمت ✚
✚از وقتی دیدمت ✚
〘Part 3〙
داشتیم توی راهرو های خالی ای که توی سکوت غرق شده بود و صدای پای ما بود که سکوتش می میشکست راه می رفتیم
و خودمون رو برای سرزنش های زیادی که قرار بود به خاطر دیر کردنمون از طرف معلممون بشنویم اماده می کردیم
.
در کلاس رو زدیم و وارد شدیم معلممون از سر جاش بلند شد و به سمتمون امد و تا خواست حرف بزنه یونگ بوک رو دید که صورتش زخمیه و از شدت دردی که توی بدنش داشت حتی نمی تونست درست وایسه ، از تعجب سکوتی کرد
در واقع حتی نمی تونست حرفی بزنه تا اینکه به سمتش رفتم و جمله ای در گوشش گفتم
معلم : خ . خیله خب ، یونگ بوک برو پیش ا/ت بشین
سری تکون داد و پشت سر من راه افتاد
و منم طبق معمول به جای اینکه به درس گوش بدم داشتم از پنجره به بیرون نگاه می کردم چقدر غروب خورشید قشنگه ....
.
زنگ به صدا در امد
کیفم رو برداشتم و بعد از خدافظی با اعضای گروهم به بیرون از مدرسه رفتم
سرم رو بالا گرفتم چشمام رو بستن و نفس عمیقی که چیزی به جز خستگی توش نداشت رو بیرون دادم و بعد به سمت خونه رفتم ولی به صدای از پشت سرم شنیدم لبخند کوچیکی زدم و به پشت سرم نگاه کردم و گفتم
ا/ت : بیا بریم بیرون
فیلیکس : چ چی الان با م. من ب. بودی؟
ا/ت : اره با خود تو بودم
و بعد استین لباسش رو گرفتم و به دنبال خودم کشوندم
ادامه ......
و به سمت پارک بزرگی که نزدیک به مدرسه بود حرکت کردیم
درواقع ....... اونجا بک بخشی از جنگل بود که از یک جا به بعدش رو حصار کشیده بودن به پشت سرم نگاه کردم و بهش علامت دادم که دنبالم بیاد و روی پاهام نشستم و بوته های جلوم رو کنار زدم و وارد اونجا شدم و یک دفعه از جایی که درخت ها اونجا رو گرفته بودن رسیدیم ...... اونجا یک رود خونه بود که پروانه ها دور و اطرافش می چرخیدن و نور خورشید از بین برگ ها بیرون میومد
روی زمین نشستم و کیفم رو کنارم گذاشتم
یونگ بوک : تو همیشه میای اینجا؟
ا/ت : اره ..... خب راستش میام اینجا کک از اجتماع دور باشم . .... از بوی نفت بنزین و ترافیک هایی که معلوم نیست کی تموم میشن
همون لحظه با صدای خش خش برگا به پشت سرمون نگاه کردیم ، و خرگوش کوچیکی رو دیدم
ا/ت : سلام کوچولو
و طرف هویجی رو از کیفم بیرون اورد و جلوش گرفتم و اون هم به سمتم اومد
ا/ت : ساکورا .....
یونگ بوک : چی؟
ا/ت : ساکورا اسمش ساکورا ست
یونگ بوک : میشناسیش؟
ا/ت : اره خیلی وقته، بیا تو هم بهش بده
یونگ بوک : نه نه من ....
ا/ت : می ترسی؟
و اروم سری تکون داد
هویجی دستش دادم و ساکورا به سمتش رفت
ولی اون از ترس سری چشماش رو بست ولی بعد از اینکه دید باهاش کاری نداره اروم چشماش رو باز
ا/ت : دیدی کاریت نداره .....
.
*پرش زمانی به ساعت هشت شب
.
〘Part 3〙
داشتیم توی راهرو های خالی ای که توی سکوت غرق شده بود و صدای پای ما بود که سکوتش می میشکست راه می رفتیم
و خودمون رو برای سرزنش های زیادی که قرار بود به خاطر دیر کردنمون از طرف معلممون بشنویم اماده می کردیم
.
در کلاس رو زدیم و وارد شدیم معلممون از سر جاش بلند شد و به سمتمون امد و تا خواست حرف بزنه یونگ بوک رو دید که صورتش زخمیه و از شدت دردی که توی بدنش داشت حتی نمی تونست درست وایسه ، از تعجب سکوتی کرد
در واقع حتی نمی تونست حرفی بزنه تا اینکه به سمتش رفتم و جمله ای در گوشش گفتم
معلم : خ . خیله خب ، یونگ بوک برو پیش ا/ت بشین
سری تکون داد و پشت سر من راه افتاد
و منم طبق معمول به جای اینکه به درس گوش بدم داشتم از پنجره به بیرون نگاه می کردم چقدر غروب خورشید قشنگه ....
.
زنگ به صدا در امد
کیفم رو برداشتم و بعد از خدافظی با اعضای گروهم به بیرون از مدرسه رفتم
سرم رو بالا گرفتم چشمام رو بستن و نفس عمیقی که چیزی به جز خستگی توش نداشت رو بیرون دادم و بعد به سمت خونه رفتم ولی به صدای از پشت سرم شنیدم لبخند کوچیکی زدم و به پشت سرم نگاه کردم و گفتم
ا/ت : بیا بریم بیرون
فیلیکس : چ چی الان با م. من ب. بودی؟
ا/ت : اره با خود تو بودم
و بعد استین لباسش رو گرفتم و به دنبال خودم کشوندم
ادامه ......
و به سمت پارک بزرگی که نزدیک به مدرسه بود حرکت کردیم
درواقع ....... اونجا بک بخشی از جنگل بود که از یک جا به بعدش رو حصار کشیده بودن به پشت سرم نگاه کردم و بهش علامت دادم که دنبالم بیاد و روی پاهام نشستم و بوته های جلوم رو کنار زدم و وارد اونجا شدم و یک دفعه از جایی که درخت ها اونجا رو گرفته بودن رسیدیم ...... اونجا یک رود خونه بود که پروانه ها دور و اطرافش می چرخیدن و نور خورشید از بین برگ ها بیرون میومد
روی زمین نشستم و کیفم رو کنارم گذاشتم
یونگ بوک : تو همیشه میای اینجا؟
ا/ت : اره ..... خب راستش میام اینجا کک از اجتماع دور باشم . .... از بوی نفت بنزین و ترافیک هایی که معلوم نیست کی تموم میشن
همون لحظه با صدای خش خش برگا به پشت سرمون نگاه کردیم ، و خرگوش کوچیکی رو دیدم
ا/ت : سلام کوچولو
و طرف هویجی رو از کیفم بیرون اورد و جلوش گرفتم و اون هم به سمتم اومد
ا/ت : ساکورا .....
یونگ بوک : چی؟
ا/ت : ساکورا اسمش ساکورا ست
یونگ بوک : میشناسیش؟
ا/ت : اره خیلی وقته، بیا تو هم بهش بده
یونگ بوک : نه نه من ....
ا/ت : می ترسی؟
و اروم سری تکون داد
هویجی دستش دادم و ساکورا به سمتش رفت
ولی اون از ترس سری چشماش رو بست ولی بعد از اینکه دید باهاش کاری نداره اروم چشماش رو باز
ا/ت : دیدی کاریت نداره .....
.
*پرش زمانی به ساعت هشت شب
.
۴.۷k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.