سه پاتر(درخواستی) P3

ولدی: اهمم........ ازت می خوامم با من...... ازدواج کنی.....
قلبم وایساد..... یع..... یعنی چیییییییی.....فکر کنم اشتباه فهمیدم...... بلند شدم و گفتم
ا/ت: ببخ.. شید؟
که اومد جلوم چونمو گرفت و تکرار کرد
ولدی: گفتم می خوام باهامم..... ازدواج کنیی.....
(حاجی واقعا نمی تونم تصور کنمممم😣)
....... قلبم ایستاد....... نمی..... نمی تو... نستم.....
ا/ت: ببخشید..... م... من با... ید برم.....
سریع کیفمو برداشتم و به سمت در رفتم و تا دسگیره ی درو فشار دادم گفت
ولدی: می دونی که..... اگه قبولل نکنیی....... پدر و مادررتت.......رو می کشمم....
و خنده ای شیطانی کرد....
که درو کامل باز کردم و بیرون رفتمو درو پشت سرم بستم و به در تکیه دادم......
یک ساعت بعد
توی خوابگاه بودمو اصلا تو حال و هوای خودم نبودمو مدام پامو به زمین می کوبیدم........
ولی به خاطر پدر و مادرَمَم شده باید انجام بدم ولی.......
آآآآآآآآآهههههههههههههههههههههه(داد خیلی بلند)
چند دقیقه بعد در خوابگاه خورد.
درو باز کردم که متیو رو دیدم. با اینکه قدش کمی از من بیشتره اما همیشه سر به زیر میومد پیشم و واقعا از این احترامش خوشم میومد.
ا/ت: چیزی شده؟
متیو ویو
صدای داد عجیبی به گوشم رسید که فکر می کنم صدای ا/ت بود. برای همین رفتم ببینم چیشده چون واقعا صدای بلندی بود!
متیو: هیچی..... فقط داشتم از نزدیکی اینجا رد میشدم که صدای فریادتون رو شنیدم می خواستم بگم آیا اتفاقی افتاده؟
ا/ت: اوههه.... هممم... نه چیزی نبود.....
متیو: اما قربان..... من واقعا نگرانتو.....
ا/ت: (با صدایی بلند تر) گفتم که چیزی نبود!.....
متیو:...... درسته....
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم
متیو: معذرت می خوام که بیهوده مزاحمتون شدم.... با عرض پوزش
و در رو پشت سرم بستم.
اما می دونستم چیزی شده پس تصمیم گرفتم پیش پدرم برم.
در زدم و وارد شدم:
متیو: اجازه هست بیام تو؟
ولدی: اوهه.... متیوو.... اللبتهه.....
متیو: می خواستم بگم که از خوابگاه خانم رِیوِندِر (فامیلی ا/تیه) صدای بلندی شنیدم.... می خواستم بودنم اتفاقی افتاده یا شما درمورد دلیل این اتفاق چیزی می دونید؟
همینطور که داشت برگه هایی رو می نوشت گفت
ولدی: هیچی..... فقط بهش پیشنهاد ازدواج دادمم.....
..... یعنی چی؟..... اون بهش..... فاتافاک.....
ولدی: چی شده؟
متیو: اوه... هیچی...... فقط..... کمی شوکه شدم....
ولدی: منطقیهه.... در ضمنن..... به ا/ت بگو فردا ساعت6 بعد از ظهر با همون لباسی که برای جنگش حاضر کردمم.....بپوشه......
متیو:....... معذرت می خوام....
و از اونجا رفتم......
توی شوک خودم بودم..... باورم نمیشد..... پدر 40 ساله ی منننن.... داره با یه دختر 25 ساله ازدواج می کنه.....
از شدت بدبختیم خنده ای وحشتناک از دیوانه واری زدم.
...... دیگه ایننننننن.... آخر خط بود....
ا/ت ویو
به در تکیه داده بودم و پاهامو توی شکمم جمع کرده بودمو اشک می ریختم که صدایی از پشت در شنیدم
متیو: قربان..... ارباب گفتند فردا ساعت 6 بعد از ظهر با لباس جنگتون پایین حاضر باشید.
دلم یهو ریخت...... یعنی می خواد..... وااای
با صدای خیلی لرزونی گفتم
ا/ت: ب.... با...شهه....

بچه ها من برای این یه پارت اضافه ی دیگه می زارم منتها چند ساعت دیگه
بای✨
دیدگاه ها (۳)

سه پارتی (درخواستی) P2

سه پارتی(در خواستی) P1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط