part34
part34
سال1401:
تارا-اثا گفتم این میزو ببرید اون سمت بزارید چرا گذاشتی اینجاا
نیکا-تابلو هارو کجا بزاریم ؟
تارا-ببرید اتاق من انارو خودم میزنم دیوار
علی-سلام
تیاونیکا-سلام
علی-خسته نباشید براتون ناهار گرفتم
تارا-دمت گرم داشتم میموردم ازگشنگی
علی-کاراچجور پیش میره
تارا-اوکی
ولی خدایی اینجا خیلی رنگ دیواراش خوشگل شده
نیکا-موافقم
بیایید بریم اتاق تارا غذا بخورم
رفتیم اتاق تارا
تارا-راستی نیکا گلدونارو سفارش دادی کی میارن؟
نیکا-فردا میرسن
مبلارم امروز ساعت4 احتمالا بیان
تارا-اگه مبلا بیاد فردا هم گلدونا
دیگه جز چندتا تمیز کاری چیز ینمیونه
علی-حالا افتاحیش کیه
تارا-نمیدونم هفته بد خوبه
علی-چرا من اینقد بجاشما ذوق دارم
تارا-من که استرس سگی دارم
علی-بد ناهار یکمی کمک کردم بهشون رفتم استودیو سرگرم موزیک جدید خودم شدم
تارا تو این چند سال فارغ التحصیل شد بهترین دانشجو داروسازیم انتخاب شد
چطومری انقد خرخونه نمیدونم
بد یه داروخونه کوچیک زد اما بیخیال شکرت داروسازی نشد تااینکه بلاخرهموفق شد و مجوزه را گرفت نیکاهم یه کمکای کوچیکی بهش میکرد
خیلی براش خوشحالم
وقتی میبنم اینجوری میره پی خواستش یه حس غاروری بهم دست میده
لذت میبرم ازاینهمه
پشتکاری که داری
با فکر کردن بهش لبخند اومد رولبم
اهنگمونم دیگه تهش بود
نصفه شب یه کارشادیه
به کمک تارا نوشتمش
--------------------------------------------------------------------------------
شب ساعت 9:
تارا-رسیدم خونه
اونقد خسته بودم
رفتم یه دوشی گرفتم
بد هم یچی خوردم
گرفتم خوابیدم
اما ذوق افتاتحیه ی شرکت نمیزاشت
خیلی خوشحال بودم
ارزوی نوجونیم بود
هیجوقت فکرنمیکردم تواین راه باعلی اشناشم
یااینکه دلمو ببازم
یا مثلا بفهمم ارم مادرم و ارمین پدرم
شاید همهی اینا ضربهی بزرگی بهم زدن
اما بهم یاد دادن چجور قوی باشم
شاید اگه این افاقا نمیوفتادن
الان اینجوری پافشاری نمیکردم روساختم
دیگه تنها ارزوم بد ازازدواج باعلی
همینه که بتونم یه کمکی بهموم ادمای بیمار کرده باشم
بعد ازفاتتاح فقط مونده ازدواجم باعلی
فکرکنم بلاخره زندگی داره روی قشنگشو نشونم میده..
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
سال1401:
تارا-اثا گفتم این میزو ببرید اون سمت بزارید چرا گذاشتی اینجاا
نیکا-تابلو هارو کجا بزاریم ؟
تارا-ببرید اتاق من انارو خودم میزنم دیوار
علی-سلام
تیاونیکا-سلام
علی-خسته نباشید براتون ناهار گرفتم
تارا-دمت گرم داشتم میموردم ازگشنگی
علی-کاراچجور پیش میره
تارا-اوکی
ولی خدایی اینجا خیلی رنگ دیواراش خوشگل شده
نیکا-موافقم
بیایید بریم اتاق تارا غذا بخورم
رفتیم اتاق تارا
تارا-راستی نیکا گلدونارو سفارش دادی کی میارن؟
نیکا-فردا میرسن
مبلارم امروز ساعت4 احتمالا بیان
تارا-اگه مبلا بیاد فردا هم گلدونا
دیگه جز چندتا تمیز کاری چیز ینمیونه
علی-حالا افتاحیش کیه
تارا-نمیدونم هفته بد خوبه
علی-چرا من اینقد بجاشما ذوق دارم
تارا-من که استرس سگی دارم
علی-بد ناهار یکمی کمک کردم بهشون رفتم استودیو سرگرم موزیک جدید خودم شدم
تارا تو این چند سال فارغ التحصیل شد بهترین دانشجو داروسازیم انتخاب شد
چطومری انقد خرخونه نمیدونم
بد یه داروخونه کوچیک زد اما بیخیال شکرت داروسازی نشد تااینکه بلاخرهموفق شد و مجوزه را گرفت نیکاهم یه کمکای کوچیکی بهش میکرد
خیلی براش خوشحالم
وقتی میبنم اینجوری میره پی خواستش یه حس غاروری بهم دست میده
لذت میبرم ازاینهمه
پشتکاری که داری
با فکر کردن بهش لبخند اومد رولبم
اهنگمونم دیگه تهش بود
نصفه شب یه کارشادیه
به کمک تارا نوشتمش
--------------------------------------------------------------------------------
شب ساعت 9:
تارا-رسیدم خونه
اونقد خسته بودم
رفتم یه دوشی گرفتم
بد هم یچی خوردم
گرفتم خوابیدم
اما ذوق افتاتحیه ی شرکت نمیزاشت
خیلی خوشحال بودم
ارزوی نوجونیم بود
هیجوقت فکرنمیکردم تواین راه باعلی اشناشم
یااینکه دلمو ببازم
یا مثلا بفهمم ارم مادرم و ارمین پدرم
شاید همهی اینا ضربهی بزرگی بهم زدن
اما بهم یاد دادن چجور قوی باشم
شاید اگه این افاقا نمیوفتادن
الان اینجوری پافشاری نمیکردم روساختم
دیگه تنها ارزوم بد ازازدواج باعلی
همینه که بتونم یه کمکی بهموم ادمای بیمار کرده باشم
بعد ازفاتتاح فقط مونده ازدواجم باعلی
فکرکنم بلاخره زندگی داره روی قشنگشو نشونم میده..
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۳.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.