پارت
پارت ۱۹
روزها مثل شکنجه سپری میشدند. جونگکوک کاملاً تغییر کرده بود. رفتارش با من سرد و رسمی شده بود. انگار که اصلا من رو نمیشناخت. به سختی به من نگاه میکرد و وقتی مجبور میشد باهام حرف بزنه، صدایش خشک و بیروح بود.
هر روز صبح، قبل از اینکه بقیه بیدار بشن، به آشپزخونه میرفتم و کارهای سنگین رو انجام میدادم. میخواستم از دید همه دور بمونم و کمتر با جونگکوک روبرو بشم. هر بار که چشمم بهش میافتاد، دلم میشکست. دلم میخواست بهش بگم که چقدر درد میکشم، اما میدانستم که فایدهای نداره.
یک روز، در حیاط قصر مشغول آبیاری گلها بودم که جونگکوک از دور پیدار شد. با دیدن من، مکثی کرد و بعد بدون اینکه نگاهش را به من بدوزد، از کنارم رد شد.
دلم میخواست فریاد بزنم، گریه کنم، بهش التماس کنم که به من توجه کنه. اما به زور جلوی اشکم رو گرفتم. نمیخواستم ضعفم رو بهش نشون بدم. میخواستم نشون بدم که میتونم با این درد کنار بیام.
چند روز بعد، مادر جونگکوک مرا به اتاقش فراخواند.
– ات، باید بهت بگم که رفتار جونگکوک با تو قابل قبول نیست. تو یه خدمتکار هستی و نباید به فکر رابطهی عاشقانه با پادشاه باشی.
– من هیچوقت به فکر رابطهی عاشقانه نبودم.
– پس چرا دیشب توی اتاقش بودی؟
– اون… اون مست بود. من… من نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
مادر جونگکوک با پوزخندی تمسخرآمیز گفت:
– آهان… پس اینطوریه. خب، من بهت هشدار میدم. اگه دوباره نزدیک جونگکوک بشی، تو رو از قصر بیرون میکنم.
– باشه.
سرم را پایین انداختم و با صدایی لرزان گفتم. دیگه حوصله بحث کردن نداشتم.
بعد از آن، جونگکوک حتی بیشتر از قبل با من سرد رفتار میکرد. طوری با من حرف میزد که انگار من یه موجود مزاحم هستم. به حرفهای من گوش نمیداد و به نیازهای من توجهی نمیکرد.
یک شب، وقتی در حال تمیز کردن کتابخانه بودم، جونگکوک وارد شد.
– ات، یه لیوان آب میخوام.
سریع به سمت آشپزخانه رفتم و یه لیوان آب برایش آوردم. وقتی لیوان رو بهش دادم، حتی نگاهم نکرد.
– ممنون.
این کلمه رو با لحنی سرد و بیروح گفت و لیوان رو از دستم گرفت. بعد بدون اینکه خداحافظی کنه، از کتابخانه خارج شد.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. احساس میکردم روحم داره میمیره. اما هیچ راهی برای فرار از این وضعیت نداشتم. من اسیر در قصرِ جونگکوک بودم، اسیر در یه زندگی پر از درد و رنج.
روزها مثل شکنجه سپری میشدند. جونگکوک کاملاً تغییر کرده بود. رفتارش با من سرد و رسمی شده بود. انگار که اصلا من رو نمیشناخت. به سختی به من نگاه میکرد و وقتی مجبور میشد باهام حرف بزنه، صدایش خشک و بیروح بود.
هر روز صبح، قبل از اینکه بقیه بیدار بشن، به آشپزخونه میرفتم و کارهای سنگین رو انجام میدادم. میخواستم از دید همه دور بمونم و کمتر با جونگکوک روبرو بشم. هر بار که چشمم بهش میافتاد، دلم میشکست. دلم میخواست بهش بگم که چقدر درد میکشم، اما میدانستم که فایدهای نداره.
یک روز، در حیاط قصر مشغول آبیاری گلها بودم که جونگکوک از دور پیدار شد. با دیدن من، مکثی کرد و بعد بدون اینکه نگاهش را به من بدوزد، از کنارم رد شد.
دلم میخواست فریاد بزنم، گریه کنم، بهش التماس کنم که به من توجه کنه. اما به زور جلوی اشکم رو گرفتم. نمیخواستم ضعفم رو بهش نشون بدم. میخواستم نشون بدم که میتونم با این درد کنار بیام.
چند روز بعد، مادر جونگکوک مرا به اتاقش فراخواند.
– ات، باید بهت بگم که رفتار جونگکوک با تو قابل قبول نیست. تو یه خدمتکار هستی و نباید به فکر رابطهی عاشقانه با پادشاه باشی.
– من هیچوقت به فکر رابطهی عاشقانه نبودم.
– پس چرا دیشب توی اتاقش بودی؟
– اون… اون مست بود. من… من نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
مادر جونگکوک با پوزخندی تمسخرآمیز گفت:
– آهان… پس اینطوریه. خب، من بهت هشدار میدم. اگه دوباره نزدیک جونگکوک بشی، تو رو از قصر بیرون میکنم.
– باشه.
سرم را پایین انداختم و با صدایی لرزان گفتم. دیگه حوصله بحث کردن نداشتم.
بعد از آن، جونگکوک حتی بیشتر از قبل با من سرد رفتار میکرد. طوری با من حرف میزد که انگار من یه موجود مزاحم هستم. به حرفهای من گوش نمیداد و به نیازهای من توجهی نمیکرد.
یک شب، وقتی در حال تمیز کردن کتابخانه بودم، جونگکوک وارد شد.
– ات، یه لیوان آب میخوام.
سریع به سمت آشپزخانه رفتم و یه لیوان آب برایش آوردم. وقتی لیوان رو بهش دادم، حتی نگاهم نکرد.
– ممنون.
این کلمه رو با لحنی سرد و بیروح گفت و لیوان رو از دستم گرفت. بعد بدون اینکه خداحافظی کنه، از کتابخانه خارج شد.
اشک از چشمهایم سرازیر شد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. احساس میکردم روحم داره میمیره. اما هیچ راهی برای فرار از این وضعیت نداشتم. من اسیر در قصرِ جونگکوک بودم، اسیر در یه زندگی پر از درد و رنج.
- ۱۱۰
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط