پارت

پارت ۲۱

خبر بارداری من مثل بمب توی قصر ترکید. همه با نگاه‌های سنگین و پر از نفرت به من خیره می‌شدند. لقب "هرزه" به گوشم می‌رسید و روحم رو زخمی می‌کرد. لی‌نا با خوشحالی این اتفاق رو دید و سعی می‌کرد با پخش شایعات بیشتر، آبروی من رو ببره.

من در گوشه‌ای از قصر، زیر نگاه‌های سنگین و تحقیرآمیز، زندگی می‌کردم. هر روز، امیدم برای یک زندگی بهتر کمتر می‌شد.

ناگهان، یک روز جونگ‌کوک مرا به اتاق کارش فراخواند. با دیدن من، اخم عمیقی کرد.
– ات، من باید باهات صحبت کنم.
صدایش سرد و بی‌روح بود.
– بفرمایید.
– همه چیز رو می‌دونم.
– چی رو؟
– باردار هستی.
صورتم سرخ شد. نمی‌دانستم چطور باید جوابش رو بدم.
– من… من نمی‌دونستم چی کار کنم.
– سکوت کن.
جونگ‌کوک چند لحظه به من خیره شد و بعد با لحنی آمرانه گفت:
– برای اینکه آبروی خونواده‌ام و آبروی تو نره، مجبورم یه کاری بکنم.
– چه کاری؟
– تو رو به عنوان همسر صیغه‌ی خودم معرفی می‌کنم.
چشمانم از تعجب گرد شد.
– چی؟
– شنیدی چی گفتم. تو از این به بعد، همسر صیغه‌ی من هستی.
– اما…
– هیچ اما و ایفی وجود نداره. این تنها راهیه که می‌تونیم از بچه‌ات محافظت کنیم.
– ولی…
– تو نباید فکر کنی که این کار رو برای تو انجام می‌دم. من فقط به فکر خونواده‌ام هستم.
– پس… پس من فقط یه وسیله برای شما هستم؟
جونگ‌کوک هیچ جوابی نداد. سکوتش، تایید حرف‌های من بود.
– من مجبورم این شرایط رو قبول کنم.
– باید قبول کنی.
– اما… من نمی‌خوام با کسی زندگی کنم که منو دوست نداره.
– تو حق انتخاب نداری.
با ناراحتی سر تکان دادم.
– باشه.
– از این به بعد، باید به عنوان همسر صیغه‌ی من رفتار کنی. باید به حرف‌های من گوش کنی و از دستورات من پیروی کنی.
– باشه.
– یادت باشه، اگه به کسی در مورد این موضوع حرفی بزنی، عواقبش رو می‌بینی.
– باشه.
– حالا برو.
با قدم‌هایی لرزان از اتاقش خارج شدم. احساس می‌کردم زندانی در یک قفس طلایی هستم.

بعد از اعلام صیغه شدن من، نگاه‌های مردم به من تغییر کرد. دیگه به من لقب "هرزه" نمی‌دادند، اما به عنوان "همسر صیغه" به من نگاه می‌کردند. این لقب، از "هرزه" هم بدتر بود.

جونگ‌کوک، با وجود اینکه من رو به عنوان همسر صیغه‌اش معرفی کرده بود، هنوز هم با من سرد و بی‌احساس رفتار می‌کرد. به من توجهی نمی‌کرد و هیچ‌وقت سعی نمی‌کرد با من صمیمی بشه. انگار که من یه موجود بیگانه بودم.

من در قصر، با قلب شکسته و روحی آزرده، زندگی می‌کردم. اما برای محافظت از بچه‌ام، مجبور بودم این شرایط رو تحمل کنم.
دیدگاه ها (۰)

پارت ۲۲روزها به سختی سپری می‌شدند. بارداری‌ام پیش می‌رفت و ه...

پارت ۲۳حرف‌های جونگ‌کوک مثل خنجری در قلبم فرو رفت. احساس کرد...

پارت ۲۰سکوت قصر، سنگین‌تر از همیشه بود. من مثل یک شبح، در گو...

پارت ۱۹روزها مثل شکنجه سپری می‌شدند. جونگ‌کوک کاملاً تغییر ک...

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

black flower(p,223)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط