عروس مخفی پادشاه
پارت ۱۸
نفسم بند اومده بود. یه درد وحشتناک توی دلم پیچ و تاب میخورد. چشمامو باز کردم و دیدم توی تختخوابِ جونگکوکم. یه لحظه یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاد و خونم به جوش اومد. احساس میکردم قلبم داره تکه تکه میشه.
جونگکوک کنارم دراز کشیده بود و هنوز خواب بود. صورتش توی بالش فرو رفته بود. نگاهی بهش انداختم. با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود، هنوزم خیلی جذاب بود. ولی همین جذابیت، باعث شده بود دلم بیشتر بشکنه.
یهو جونگکوک چشمهاشو باز کرد و با دیدن من، یهو نشست.
– ات! تو… تو اینجا چی کار میکنی؟
صدای لعنتیش مثل پتک به مغزم خورد.
– خودت چی کار کردی؟ خودت منو сюда کشوندی!
جونگکوک دستشو روی پیشونیش گذاشت و با ناراحتی گفت:
– اوه… خدای من… من… من خیلی مست بودم.
– مست بودی؟ یعنی یه معذرت خواهی الکی میخوای باهاش طرف بشی؟
– نه… نه اینطوری نیست. من واقعاً پشیمونم. من نباید این کار رو میکردم.
– پشیمونی؟ الان پشیمونی به دردی میخوره؟
دستم رو روی دلم گذاشتم و سعی کردم دردشو تحمل کنم.
– خیلی درد میکنه…
جونگکوک سریع از تخت بلند شد و با نگرانی به سمتم اومد.
– بذار ببینم چی شده…
– دست نزن بهم!
– ات، … بذار کمکت کنم.
با اکراه اجازه دادم که جونگکوک وضعیتم رو چک کنه. اون یه دکترِ خصوصی داشت که سریع صداش کرد و بعد از یه کم، دکتر اومد و بهم دارو داد.
بعد از اینکه حالم یه کم بهتر شد، جونگکوک با چهرهای پریشون رو به روم ایستاد.
– ات… . من یه اشتباه بزرگ کردم.
– اشتباه؟ این یه تجاوز بود!
جونگکوک سرشو پایین انداخت.
– این کارمو جبران میکنم
– دیگه چه فایدهای داره؟
– ات، گوش کن… به هیچکس در مورد دیشب حرفی نزن.
– یعنی چی؟
– آره. اگه این قضیه فاش بشه. لینا…
– لینا؟ بازم لینا؟ تو فقط به فکر لینا هستی!
– نه… من به فکر همه هستم. من یه پادشاهام و باید به مملکتم فکر کنم.
– اعلیحضرت، شما یه پادشاهِ بی رحم هستید!
جونگکوک یه لحظه مکث کرد و بعد با لحنی سرد گفت:
– از اتاق من خارج شو. و دیگه هرگز به اینجا نیا.
چشمام پر از اشک شد.
– چی؟
– شنیدی چی گفتم. از اتاق من برو. و این اتفاق رو فراموش کن.
با قدمهایی لرزان از اتاقش خارج شدم. احساس میکردم یه روح سرگردانم. زندگی من کاملاً نابود شده بود. دیگه هیچ امیدی به آینده نداشتم.
نفسم بند اومده بود. یه درد وحشتناک توی دلم پیچ و تاب میخورد. چشمامو باز کردم و دیدم توی تختخوابِ جونگکوکم. یه لحظه یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاد و خونم به جوش اومد. احساس میکردم قلبم داره تکه تکه میشه.
جونگکوک کنارم دراز کشیده بود و هنوز خواب بود. صورتش توی بالش فرو رفته بود. نگاهی بهش انداختم. با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود، هنوزم خیلی جذاب بود. ولی همین جذابیت، باعث شده بود دلم بیشتر بشکنه.
یهو جونگکوک چشمهاشو باز کرد و با دیدن من، یهو نشست.
– ات! تو… تو اینجا چی کار میکنی؟
صدای لعنتیش مثل پتک به مغزم خورد.
– خودت چی کار کردی؟ خودت منو сюда کشوندی!
جونگکوک دستشو روی پیشونیش گذاشت و با ناراحتی گفت:
– اوه… خدای من… من… من خیلی مست بودم.
– مست بودی؟ یعنی یه معذرت خواهی الکی میخوای باهاش طرف بشی؟
– نه… نه اینطوری نیست. من واقعاً پشیمونم. من نباید این کار رو میکردم.
– پشیمونی؟ الان پشیمونی به دردی میخوره؟
دستم رو روی دلم گذاشتم و سعی کردم دردشو تحمل کنم.
– خیلی درد میکنه…
جونگکوک سریع از تخت بلند شد و با نگرانی به سمتم اومد.
– بذار ببینم چی شده…
– دست نزن بهم!
– ات، … بذار کمکت کنم.
با اکراه اجازه دادم که جونگکوک وضعیتم رو چک کنه. اون یه دکترِ خصوصی داشت که سریع صداش کرد و بعد از یه کم، دکتر اومد و بهم دارو داد.
بعد از اینکه حالم یه کم بهتر شد، جونگکوک با چهرهای پریشون رو به روم ایستاد.
– ات… . من یه اشتباه بزرگ کردم.
– اشتباه؟ این یه تجاوز بود!
جونگکوک سرشو پایین انداخت.
– این کارمو جبران میکنم
– دیگه چه فایدهای داره؟
– ات، گوش کن… به هیچکس در مورد دیشب حرفی نزن.
– یعنی چی؟
– آره. اگه این قضیه فاش بشه. لینا…
– لینا؟ بازم لینا؟ تو فقط به فکر لینا هستی!
– نه… من به فکر همه هستم. من یه پادشاهام و باید به مملکتم فکر کنم.
– اعلیحضرت، شما یه پادشاهِ بی رحم هستید!
جونگکوک یه لحظه مکث کرد و بعد با لحنی سرد گفت:
– از اتاق من خارج شو. و دیگه هرگز به اینجا نیا.
چشمام پر از اشک شد.
– چی؟
– شنیدی چی گفتم. از اتاق من برو. و این اتفاق رو فراموش کن.
با قدمهایی لرزان از اتاقش خارج شدم. احساس میکردم یه روح سرگردانم. زندگی من کاملاً نابود شده بود. دیگه هیچ امیدی به آینده نداشتم.
- ۵.۲k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط