پارت
♥️🌻♥️🌻♥️
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_40🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
باز هم بی توجه به گوشیش خیره شد!
من: شاهااااان؟؟؟
نگام کرد! تموم مظلومیتمو تو چشام ریختم و گفتم: میای بازی؟؟؟
شاهان: خیر!
من: ای بابا خراب نکن دیگ حسو حالمو بیااا دیگه!
شاهان: فکر کن من با این ابهتم بیاممثل بچه ها باهاتون جرعت حقیقت بازی کنم ! تصور کن!
راستم میگفتا! با فکرشم آدم خندش میگرفت!
من: اوم راست میگی ولی خب من دلم بازی میخواد!
شاهان: لازم نکرده بشین سرجات!
من: بابا شاهان چقد ضدحالی اخه تو! نخواستیم بابا اح!
شاهان: بهتر!
اعصابم خورد شد و رفتم آشپز خونه!
صدای ارسلان میومد ک میگفت: داش زیاد سخت نگیر!
بعد پنج دقیقه ارسلان اومد تو آشپز خونه!
کنارم رو صندلی میز غذا خوری نشست دستشو آورد سمت صورتم،صورتمو عقب کشیدم!
وگفتم: حوصله ندارما ارسلان!
باشه ای گفتو با اخم از آشپز خونه رفت بیرون!
دیگ وقت شام بود! منم هیچی درست نکردم!
بدون توجه به شاهان و ارسلان رفتم اتاقمو و درو کوبیدمو رفتم تو تخت خواب!
چشام داشت گرم میشد که حس کردم یکی اومد تواتاقم!
مث وحشیا پاشدم و داد زدم!
شاهان: هیییس نترس! منم!
با حالت قهر رومو ازش گرفتم و زیر پتو خزیدم!
شاهان: قهری مثلا؟؟
من: بله!
شاهان: مگه بچه ای؟؟
من: اره خیلیم بچم!
شاهان: دلت بازی میخواد؟؟؟
من: دیگه نمیخواد!
شاهان: اتاق بازی هستا بخوای بازیکنی بریم !
من: نه نه! نمیخوام! قهر هم نیستم! بازی چیه بابا مگه بچم؟
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_40🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
باز هم بی توجه به گوشیش خیره شد!
من: شاهااااان؟؟؟
نگام کرد! تموم مظلومیتمو تو چشام ریختم و گفتم: میای بازی؟؟؟
شاهان: خیر!
من: ای بابا خراب نکن دیگ حسو حالمو بیااا دیگه!
شاهان: فکر کن من با این ابهتم بیاممثل بچه ها باهاتون جرعت حقیقت بازی کنم ! تصور کن!
راستم میگفتا! با فکرشم آدم خندش میگرفت!
من: اوم راست میگی ولی خب من دلم بازی میخواد!
شاهان: لازم نکرده بشین سرجات!
من: بابا شاهان چقد ضدحالی اخه تو! نخواستیم بابا اح!
شاهان: بهتر!
اعصابم خورد شد و رفتم آشپز خونه!
صدای ارسلان میومد ک میگفت: داش زیاد سخت نگیر!
بعد پنج دقیقه ارسلان اومد تو آشپز خونه!
کنارم رو صندلی میز غذا خوری نشست دستشو آورد سمت صورتم،صورتمو عقب کشیدم!
وگفتم: حوصله ندارما ارسلان!
باشه ای گفتو با اخم از آشپز خونه رفت بیرون!
دیگ وقت شام بود! منم هیچی درست نکردم!
بدون توجه به شاهان و ارسلان رفتم اتاقمو و درو کوبیدمو رفتم تو تخت خواب!
چشام داشت گرم میشد که حس کردم یکی اومد تواتاقم!
مث وحشیا پاشدم و داد زدم!
شاهان: هیییس نترس! منم!
با حالت قهر رومو ازش گرفتم و زیر پتو خزیدم!
شاهان: قهری مثلا؟؟
من: بله!
شاهان: مگه بچه ای؟؟
من: اره خیلیم بچم!
شاهان: دلت بازی میخواد؟؟؟
من: دیگه نمیخواد!
شاهان: اتاق بازی هستا بخوای بازیکنی بریم !
من: نه نه! نمیخوام! قهر هم نیستم! بازی چیه بابا مگه بچم؟
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
- ۱.۴k
- ۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط