ارباب و برده......پارت ۳۷
🍷ارباب و برده🍷
پارت_37
ا/ت: راستشو بخوای... آره خیلی میترسم!
کوک:اوخییی!کوچولو من که ترس ندارم !(خش دار و ددی طور)
ا/ت: همین لحنت هم ترسناکه ...(یکم ازش فاصله میگیره)
کوک: باید رو خودت کار کنی!
ا/ت: رو چی کار کنم؟
کوک: ... رو ترست...رو لکنتت وقتی میترسی .... رو حرف زدنت ، باید با اعتماد به نفس حرف بزنی....رو کارات ... رو گریه هات و....
ا/ت: ببخشید که تو این هفته که اومدم تو عمارتت همه نوع بلایی سرم اومده و ضعیف شدم ...
تقصیر منه که فقط ۱۷ سالمه و از خیلی چیزها میترسم
....تقصیر منه که با پسرای زیادی نبودم و هرذه نیستم که بتونم از رابطه باهات نترسم ...
تقصیر منه که ازت میترسم از کارات و از خودت و از داد زدنات و عربده کشیدنات که بهشون فوبیا دارم و گریهم میگیره ..
تقصیر منه که از حرف زدن با خودت و دور و بریات که همه مافیان لکنت میگیرم ....
تقصیر منه که تو یه مرد ۳۰ ساله ای که با صدها نفر رابته داشتی و سنی داری و من فقط یه دختر معصوم ۱۷ سالم.... آره همه ی اینا تقصیر منه!...(میزنه زیر گریه)
کوک : آروم باش بیبی .... هیش دختر کوچولوم ... ببخشید جوجه... معذرت ... راست میگی انتظاراتم ازت به عنوان یه دختر ۱۷ ساله خیلی زیاده.... تقصیر منه .. معذرت میخوام...
باهام قهری ؟ ازم عصبانی؟چرا جوابمو نمیدی؟ ببخشید دیگه قول میدم دیگه بیشتر درکت کنم....♡
(همینطوری که اینارو میگه و داخل ماشینن ا/ت رو بغل میکنه و ا/ت هم فقط گریه میکنه)
کوک: تروخدا گریه نکن دارم دیوونه میشم... باشه سعی میکنم دیگه تکرارش نکنم....حالا دیگه گریه نکن.....
ازش کمی فاصله گرفتم و و صورتشو تو دستام قاب کردم و اشکاشو با انگشت های شصتم پاک کردم و در همون فاصله به
عمارت رسیدیم و ا/ت هم اشکاش بند اومد....
کوک: پاشو بریم داخل ....
ا/ت: ددی پاهام جون نداره به خدا بلند شم....یکم وایسا پاهام خواب رفته....
کوک: خودم میبرمت...(براید بلندش کرد و از ماشین پیاده شد و رفت داخل عمارت و ا/ت رو برد طبقه ی بالا تو اتاق خودش و گذاشتش رو تخت...)
چند دقیقه بعد داخل اتاق کوک:
ا/ت: ددی...
کوک: جونم بیب؟
ا/ت: ببینم تو اصلا دوسم داری یا فقط میخوای ذیر خوابت باشم؟
کوک: ادامه نده..!
ا/ت:، چرا؟؟؟
کوک: حرفتو دوس نداشتم.... درسته من با دخترای زیادی بودم و از خیلی ها فقط برای نیازم استفاده کردم .... اما دلیل نمیشه با همه مثل هم باشم... تو مثل اونا نیستی...تو هرذه نیستی.!
..
{پایان}
پارت_37
ا/ت: راستشو بخوای... آره خیلی میترسم!
کوک:اوخییی!کوچولو من که ترس ندارم !(خش دار و ددی طور)
ا/ت: همین لحنت هم ترسناکه ...(یکم ازش فاصله میگیره)
کوک: باید رو خودت کار کنی!
ا/ت: رو چی کار کنم؟
کوک: ... رو ترست...رو لکنتت وقتی میترسی .... رو حرف زدنت ، باید با اعتماد به نفس حرف بزنی....رو کارات ... رو گریه هات و....
ا/ت: ببخشید که تو این هفته که اومدم تو عمارتت همه نوع بلایی سرم اومده و ضعیف شدم ...
تقصیر منه که فقط ۱۷ سالمه و از خیلی چیزها میترسم
....تقصیر منه که با پسرای زیادی نبودم و هرذه نیستم که بتونم از رابطه باهات نترسم ...
تقصیر منه که ازت میترسم از کارات و از خودت و از داد زدنات و عربده کشیدنات که بهشون فوبیا دارم و گریهم میگیره ..
تقصیر منه که از حرف زدن با خودت و دور و بریات که همه مافیان لکنت میگیرم ....
تقصیر منه که تو یه مرد ۳۰ ساله ای که با صدها نفر رابته داشتی و سنی داری و من فقط یه دختر معصوم ۱۷ سالم.... آره همه ی اینا تقصیر منه!...(میزنه زیر گریه)
کوک : آروم باش بیبی .... هیش دختر کوچولوم ... ببخشید جوجه... معذرت ... راست میگی انتظاراتم ازت به عنوان یه دختر ۱۷ ساله خیلی زیاده.... تقصیر منه .. معذرت میخوام...
باهام قهری ؟ ازم عصبانی؟چرا جوابمو نمیدی؟ ببخشید دیگه قول میدم دیگه بیشتر درکت کنم....♡
(همینطوری که اینارو میگه و داخل ماشینن ا/ت رو بغل میکنه و ا/ت هم فقط گریه میکنه)
کوک: تروخدا گریه نکن دارم دیوونه میشم... باشه سعی میکنم دیگه تکرارش نکنم....حالا دیگه گریه نکن.....
ازش کمی فاصله گرفتم و و صورتشو تو دستام قاب کردم و اشکاشو با انگشت های شصتم پاک کردم و در همون فاصله به
عمارت رسیدیم و ا/ت هم اشکاش بند اومد....
کوک: پاشو بریم داخل ....
ا/ت: ددی پاهام جون نداره به خدا بلند شم....یکم وایسا پاهام خواب رفته....
کوک: خودم میبرمت...(براید بلندش کرد و از ماشین پیاده شد و رفت داخل عمارت و ا/ت رو برد طبقه ی بالا تو اتاق خودش و گذاشتش رو تخت...)
چند دقیقه بعد داخل اتاق کوک:
ا/ت: ددی...
کوک: جونم بیب؟
ا/ت: ببینم تو اصلا دوسم داری یا فقط میخوای ذیر خوابت باشم؟
کوک: ادامه نده..!
ا/ت:، چرا؟؟؟
کوک: حرفتو دوس نداشتم.... درسته من با دخترای زیادی بودم و از خیلی ها فقط برای نیازم استفاده کردم .... اما دلیل نمیشه با همه مثل هم باشم... تو مثل اونا نیستی...تو هرذه نیستی.!
..
{پایان}
۱.۴k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.