شب ها در قصه های مادر دستانم در دستش بود و از کوه بالا می
شب ها در قصه های مادر دستانم در دستش بود و از کوه بالا می رفتیم ، بعد آسمان را رد می کردیم ، از ابرها بالاتر می رفتیم .هیجان بالا رفتن در آسمان دست در دست مادر عجب لذتی داشت . ماه را رد می کردیم و به هفت آسمان که می رسیدیم می گفت : هر چه دلت می خواهد ستاره از آسمان بچین . جیب های دامنمان در قصه ی مادر پر از ستاره می شد ، پر از نور .
بعد با هم به نوک همان کوه قصه ها فرود می آمدیم . مادرم می گفت : امشب که بخوابی فردا ستاره ها را می بینی . به هیجان دیدن ستاره هایی که چیده بودم در آغوشش به خواب می رفتم .صبح تمام ستاره ها را چیده بود در بشقاب گلسرخی و عطر کوکی های ستاره ای شکلش در خانه پخش شده بود . من مهربان ترین مادر دنیا را دارم که با عشق رویاها، آرزوها و قصه هایم را برآورده می کرد.
بعد با هم به نوک همان کوه قصه ها فرود می آمدیم . مادرم می گفت : امشب که بخوابی فردا ستاره ها را می بینی . به هیجان دیدن ستاره هایی که چیده بودم در آغوشش به خواب می رفتم .صبح تمام ستاره ها را چیده بود در بشقاب گلسرخی و عطر کوکی های ستاره ای شکلش در خانه پخش شده بود . من مهربان ترین مادر دنیا را دارم که با عشق رویاها، آرزوها و قصه هایم را برآورده می کرد.
۸.۱k
۲۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.