𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖³

سه هفته است که منتظر او هستم و نیامده.او!ویلیام اسمیت.برادر مادر و دوست پدرم.نزدیک ترین خویشاوندم که مدتی پیش بخاطر وضعیت بد روحی همسرش به ایرلند رفت.به جایی که خورشید جسارت بیشتری دارد و بیشتر از پشت ابرها بیرون می‌آید.به جایی که روزهای روشن دارد و بوی طبیعت میدهد.البته اینها همه توصیف های پدرم هستند.من هرگز ایرلند را ندیده ام.پدرم هم ندیده بود.اما ایرلندی ها داستان های جالبی می‌گویند و آلیس همسر ویل هم عاشق داستان هاست.او قصه ها را نفس میکشد و به آنها پر و بال میدهد‌.آنهارا مانند گردن آویزی به خود می آویزد و تا ابد با خود حمل می‌کند. روح او،روح یک داستان سرا ست.او مهربان جسور است و چشم های قشنگی دارد.ولی در آن چشمهای آبی و فرزانه،اندوهی کهنه نهفته است که آن را نمی‌شناسم اندوهی که حتی در شاد ترین لحظات زندگی اش دست از سرش بر نمی‌دارد و مثل سایه دنبالش می‌رود و هرگز راحتش نمیگذارد.بلاخره اندوه دیرینه اش او را از پا درآورد و ویل تصمیم گرفت مدتی او را به مکانی سرزنده تر ببرد.لندن آدم سالم را هم افسرده می‌کند! اما امروز امیدوارم از او خبری برسد‌.امیدوارم به دادم برسد.هرگز فکر نمیکردم این چنین درمانده شوم که خداخدا کنم کسی به دادم برسد اما..‌.زندگی بی رحم است و به ریش ساکنان زمین میخندد‌.ما را در خماریِ آرامش نگه می‌دارد و از پشت خنجر می‌زند.ما را در قفسی شیشه ای می‌گذارد و وجهه های شاد و مفرحش را مثل عکسی وسوسه کننده نشانمان می‌دهد آنقدر به این فریب ادامه می‌دهد تا طمع مان بر ما چیره شود.تا دیگر از خود اختیاری نداشته باشیم و فرمان زندگی را به دست نفس اماره مان بدهیم‌.اجازه بدهیم بتازد و تصاحب کند و بگریاند و در آخر باز هم به قاب خوشبختی خیره شویم و ببینیم که هزار فرسنگ از آنچه بخاطرش دست به چنین جنایت هایی زدیم دوریم‌.او می‌خواهد ما را قانع کند که هدف وسیله را توجیه می‌کند.که عیبی ندارد برای خوشبختی مان دل کسی را بشکنیم...دارم مزخرف میگویم!دیوانه شده ام!به جای گشتن به دنبال راه حل به دنبال مقصر میگردم!زندگی نمی‌تواند از ما متنفر باشد ما فقط لحظاتی قبل از فرو رفتن به باتلاق سیاه بختی مان برای زندگی صورت میکشیم و مشغول نفرت ورزیدن به چیزی میشویم که ساخته ذهن خودمان است.دیوانه و درمانده مشغول شستن بشقاب های چینی میشوم.از صاحب دخمه فقط این اطلاعات را دارم:نامش مارگارت است،خواهر ناتنی مادرم است،پسرانش در تورنتو کانادا زندگی میکنند،۵۲_۵۳ ساله است،از من متنفر است،به مادرم حسودی می‌کند.این اطلاعات را از رفتار هایش و صحبت هایش با اهالی فهمیده ام.تنها امیدم به این است که ویل زودتر برگردد و نجاتم دهد اما...او مسئول مشکلات من نیست و مجبور نیست مشکلات من را حل کند او به من و بدبختی هایم نیازی ندارد و کاملاً درکش میکنم اگر نخواهد مرا ببیند.اما کورسوی امیدی در اعماق قلبم می‌گوید اوضاع اینطور نخواهد ماند‌‌.به اخگر کوچکِ آتش امید اجازه میدهم در دلم زبانه بکشد به من نیرو ببخشد
دیدگاه ها (۱)

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁴

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁵

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖²

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖¹

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁶

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖¹⁰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط