پارت سوم
پارت سوم
پنج ماه گذشت
ا/ت کاملا موهاشو از دست داده بود
به خاطر تومورش سردردهای بدی داشت و بهش شبانه روز آرامیخش تزریق می کردن
وضعیت تغییر کرده بود اما کوک نه
اون هنوزم عشق زیادی به همسرش داشت حتی داشت بیشتر هم میشد!
کوک یعد از خریدن دسته گلی از رز های سفید و زرد داخل اتاق ا/ت رفت و دسته گل رو کنار تخت گذاشت
روی صندلی کنار تخت نشست و دست لاغر ا/ت رو گرفت
-می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ می دونی چقدر دوست دارم اون چشمای قشنگتو باز کنی؟
ا/ت...من خیلی می ترسم! از اینکه از دستت بدم! از اینکه بعد از تو چجوری بتونم زندگی کنم؟ لطفا برگرد پیشِ من(: بهت نیاز دارم(:
کوک که دیشبو نخوابیده بود همونجا کنار دست ا/ت خوابش برد
.....
چشماشو باز کرد
قیافه خندون کوک رو دید
لبخند محوی زد و گفت:
-کوکی((: دلم برات تنگ شده بود
از جاش بلند شد تا پیش کوک بره
ولی همین که بلند شد اطرافش رو مه غلیظ و سیاه رنگی گرفت و دوتا موجود عجیب و قد بلند سیاه رنگ با چشمای قرمز سد راهش شدن
کم کم چهره ی خندون کوک محو شد
-کوکیییییی منو اینجا تنها نذار! اینا دیگه چین؟؟؟
یه موجود دیگه از پشت سرش سبز شد و بازوشو گرفت
با صدای عجیب و ترسناکی گفت:
-ما عامل مرگتیم!
-نه! من نباید بمیرم! کوکی بهم نیاز داره
-تو بدون کوکی میتونی خوشبخت باشی توی بهشت چیزایی هست که کوکی هم نمیتونه اونارو بهت بده
-برام مهم نیست! من کوکی رو دوست دارم با همه وجودم می خوامش هر کاری هم که باهام بکنه من با عشق قبول می کنم!
-از سرنوشتت فرار نکن دختر جون
-من نمیمیرم!
ا/ت آرنجشو از دست اون موجود کشید و دوید
اون هیولاها تعدادشون بیشتر شده بود اما ا/ت اهمیتی نمی داد
باید هر چه سریع تر خودشو به کوک می رسوند
پنج ماه گذشت
ا/ت کاملا موهاشو از دست داده بود
به خاطر تومورش سردردهای بدی داشت و بهش شبانه روز آرامیخش تزریق می کردن
وضعیت تغییر کرده بود اما کوک نه
اون هنوزم عشق زیادی به همسرش داشت حتی داشت بیشتر هم میشد!
کوک یعد از خریدن دسته گلی از رز های سفید و زرد داخل اتاق ا/ت رفت و دسته گل رو کنار تخت گذاشت
روی صندلی کنار تخت نشست و دست لاغر ا/ت رو گرفت
-می دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟ می دونی چقدر دوست دارم اون چشمای قشنگتو باز کنی؟
ا/ت...من خیلی می ترسم! از اینکه از دستت بدم! از اینکه بعد از تو چجوری بتونم زندگی کنم؟ لطفا برگرد پیشِ من(: بهت نیاز دارم(:
کوک که دیشبو نخوابیده بود همونجا کنار دست ا/ت خوابش برد
.....
چشماشو باز کرد
قیافه خندون کوک رو دید
لبخند محوی زد و گفت:
-کوکی((: دلم برات تنگ شده بود
از جاش بلند شد تا پیش کوک بره
ولی همین که بلند شد اطرافش رو مه غلیظ و سیاه رنگی گرفت و دوتا موجود عجیب و قد بلند سیاه رنگ با چشمای قرمز سد راهش شدن
کم کم چهره ی خندون کوک محو شد
-کوکیییییی منو اینجا تنها نذار! اینا دیگه چین؟؟؟
یه موجود دیگه از پشت سرش سبز شد و بازوشو گرفت
با صدای عجیب و ترسناکی گفت:
-ما عامل مرگتیم!
-نه! من نباید بمیرم! کوکی بهم نیاز داره
-تو بدون کوکی میتونی خوشبخت باشی توی بهشت چیزایی هست که کوکی هم نمیتونه اونارو بهت بده
-برام مهم نیست! من کوکی رو دوست دارم با همه وجودم می خوامش هر کاری هم که باهام بکنه من با عشق قبول می کنم!
-از سرنوشتت فرار نکن دختر جون
-من نمیمیرم!
ا/ت آرنجشو از دست اون موجود کشید و دوید
اون هیولاها تعدادشون بیشتر شده بود اما ا/ت اهمیتی نمی داد
باید هر چه سریع تر خودشو به کوک می رسوند
۴۲.۲k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.